حمام آخر بازار درست در پیچ یکی از حجره هایی بود که سالها قبل خرابش کرده و راهی به پشتش که کاروانسرایی قدیمی بود باز کرده بودند . بعدها یک نفر کاروانسرا را خریده و حمامی ساخته بود که اهل بازار و گاهی هم مشتری ها را پذیرا بود . با این که ساعت چهار صبح بود نزدیک تر که رسید روشنایی چراغ زنبوری جلوی درب نیمه باز حمام شک و شبه حاج حسن را از این که بیخود و بی وقت توی سرما بیرون نزده از بین برد. انگاری اصلا شب نبود . گرما و بخار را حتی میشد از بیرون هم حس کرد . حاج حسن یا الاهی گفت و داخل شد .
-سلامون علیکم .
- مردی که هیکل چاقی داشت و تنها یک لونگ به کمر بسته بود روی چهار پایه چوبیش کمی جابجا شد و گفت : علکم السلام حاج حسن بفرمایید بفرمایید .
و سپس با صدای بسیار بلندی فریاد زد طغرل .. کجای نفله بدو دمپای بیار .
حاج حسن لنگ را به کمر بست و دمپایی را پوشید و وارد حمام شد . حمام شلوغ بود . حاج حسن با خودش فکر کرد . ساعت چهارصبح است سر صبح جمعه است اول ماه صفر است . قاعدتا نبایستی کسی در حمام باشد . اصلا باز بودن حمام هم این موقع خوش جای تعجب داشت . همه در حمام بوند .
اول غلامعلی مسگر را دید که در حال کیسه کشیدن بود و از بس با وسواس این کار را میکرد که بدنش سفید شده بود .
حتی به سر کچلش هم کیسه میکشید . حاج حسن اهمیتی نداد و انگار او را ندیده است و صابون و روشورش را داخل تاس گذاشت و لب سکو نشست .
آن طرف تر از بخار سر و کله تیمور قهوه چی پیداشد . عجیب تر این بود که لنگ هم نبسته بود و در حالیکه تمام بدنش را واجبی گذاشته بود . خودش و سبیل چخماغی زردش را در آینه ورانداز میکرد . حاج حسن اهمیتی نداد و با تاس دو بار روی خودش آب ریخت . صدای زمزمه یک آن قطع نمیشد . حتی به وضوح چند تا از فامیل های زنش را هم دید که این طرف و آن طرف میگشتند و خودشان را کیسه میکشیدند . اما یک جور خاصی را میرفتند . حاج حسن دقت کرد . همه موقع جلو رفتن انگار نیم قدم به عقب خم میشدند . بخار زیاد بود و حاج حسن یک تاس آب سرد روی بدن صابون زده اش ریخت .
لرزی به اندامش افتاد . غلاملی را دید که کیسه کشیدنش تمام شده و بلد شده تا به خزینه برود . او هم یک جور خاصی را میرفت . حاج حسن صورتش از ترس سفید شد و
نفسش بالا نمی آمد . میخواست چشمهایش را ببندد و همان جا بخوابد و فردا صبح در خانه کنار صغرا بیدار شود اما نمیشد .
همه اهل حمام به جای پا ثم داشتند و زانویشان از عقب تا میشد . حاج حسن شصتش خبر دار شد که زنش درست می گفته و چون بی موقع و بی وقت حمام آمده دچار بی وقتی و از ما بهتران شده . خودش را سریع گربه شور کرد و حتی قید خزینه و غسل را زد و بیرون آمد .
دم در خروجی مرد چاق در حالی که شکمش را که از لونگ بیرون زده بود میخواراند با نیشخندی رو به حاج حسن کرد و گفت : حاجی زود تموم کردی .
نکنه سردت شد . حاج حسن دو سکه روی میز گذاشت و در حالی که سعی میکرد آب دهانش را قورت دهد گفت . مش اسمال . توحمومت خبراییه . این جماعت از مانیستن .
مش اسمال ابرو در هم کشید که : یعنی چی حاجی . همه اهل همین محل و بازارن . حاجی انگار لجش گرفته باشد جواب داد . نه نه .
منظورم اینه که یه طوری راه میرن ... و بعد من من کنان ادامه داد : یعنی درست ترش اینه که پاهاشون یه طوریه یعنی ... چی بگم .. یعنی .. مش اسمال انگار که از کوره در رفته باشد فرایاد زد چه جوریه .
و بعد پایش را بالا آورد و روی میز جلوی حاج حسن گذاشت و گفت : اینطوری ؟
اینطوریه ؟
حاج حسن با دیدن یک ثم و زانو یی که به عقب خم می شد جا به جا سکته کرد.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: