داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





اس ام اس چهار شنبه سوری, شعر طنز

 مش اصغر توی چادر دیدنی شد................پی قاشق زنی شد

که باشد استتار اینجا ضروری! ................آهای چهارشنبه سوری!

یکی از جیغ و داد اهل کوچه................. کند دندان قروچه

بگوید: داد از این حد بی شعوری!............... آهای چارشنبه سوری!

بر اعصــــــابش زند یکریز .............تقّه هیاهــــــــوی ترقّه

ندارد بیش از این تاب صبــوری ................آهای چارشنبه سوری!

مقصــر من نمی گویم تـو هستی............ ولی از بمب دستی

چه چشمانی که شد محکوم کوری..................... آهای چارشنبه سوری!

امید است اینکه با شادی معقول............. همه خوشحال و شنگول

کنیم از شیوه‌ی این عده دوری ................آهای چارشنبه سوری

رسیدی و پر از شادی و شوری................... آهای چارشنبه سوری!

شنیدم با جوانان جفت و جوری.................. آهای چارشنبه سوری!

بساط «سرخی تــو، زردی من»................... سر هر کوی وبرزن

تو هم چون مردمــان غرق سروری............... آهای چارشنبه سوری!!!


برچسب‌ها:
[ شنبه 24 اسفند 1392برچسب:, ] [ 16:33 ] [ مهدی رضایی ]

داستان کوتاه, تصمیم مهم, سرگرمی,

 

 در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ‏ها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می ‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخ ‏ها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ‏های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف‏ هایت دیگران را می ‏رنجانی، آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان‏ ها می ‏گذارند. تو می ‏توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.


برچسب‌ها:
[ شنبه 24 اسفند 1392برچسب:, ] [ 16:32 ] [ مهدی رضایی ]

سخنان اوشو, جملات اوشو

 از اوج قله تا زمانی که ادامه دارد لذت ببرو وقتی نوبت دره فرا رسید ، از دره لذت ببر.دره چه اشکالی دارد؟پایین بودن چه اشکالی دارد؟ آن به معنی استراحت است.قله یعنی هیجان، و هیچ کس نمی تواند مدام در هیجان باشد. اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

به امواج اقیانوس نگاه کنید.هرچه موجها بالاتر میروند،فرودی که بدنبال آن فرا میرسد،عمیق تر است.زمانی تو موجی،و زمان دیگر گودی خالی ای هستی که پس از آن فرا میرسد.از هردوی اینها لذت ببرـبه هیچ یک از آنها معتاد نشو.نگو دوست دارم همیشه در اوج باشم.این ممکن نیست.صرفا این واقعیت را ببین:این ممکن نیست.هرگز چنین چیزی رخ نداده و هر گز نخواهد داد. اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

زندگی در واقع یک شوخی است،نه یک امر جدی،اگر آن را جدی بگیرید،آنوقت رنج میبرید،از افکارت رنج خواهی برد،زندگی مانند یک وزنه سنگین می شود و تو زیر بار آن خرد می شوی،آنگاه زندگی تمام نشاط خودش را از دست می دهد،تمام خنده هایش را. اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

زیاده از حد فکر نکن زیرا فکر همیشه به گذشته یا آینده مربوط می شود و انرژی تو به جای اینکه به قوه احساس معطوف شود، منحرف شده و صرف فکر کردن می گردد وتمام انرژی های تو را تخلیه می کند. اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

اگر خواستی از عشق فرار کنی، در زمان گذشته و یا در زمان آینده زندگی کن ، ولی اگر خواستی رودخانه عشق را در درونت جاری سازی در زمان حال زندگی کن ، زیرا عشق فقط در زمان حال ممکن است. اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

آزاد زندگی کن ! لحظه به لحظه زندگی کن ! و از چیزی نترس ، از ترس هم آزاد  شو،
زیرا چیزی برای از دست دادن نداریم . چیزی هم بدست نمی‌آوریم ، و وقتی این را بفهمی ، کمال زندگی‌ات تحقق می‌یابد ، اما هیچ گاه مثل گدا به دروازه‌های زندگی نزدیک نشو، هیچ وقت گدایی نکن ،
زیرا دروازه های زندگی هرگز به روی گداها باز نمی‌شوند!... اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

نه برای دیگران ، نه به خاطر چیزی ، برقص ، فقط به خاطر رقص ؛ بخوان ، فقط برای آواز ؛ آن گاه سرتا پای زندگی‌ات ملکوتی می شود ،
و فقط در این حالت است که همه چیز رنگ نیایش به خود می‌گیرد .
این گونه زیستن ، آزاد بودن است.... اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

اکثر مردم تنها وقتی مذهبی هستند که نگران و اندوهگین هستند و به همین دلیل تمام مذهبشان دروغ است! اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

جهنم از جایی شروع می شود كه اولین آرزو شكل میگیرد و بهشت در جایی هست كه هیچ درخواست و آرزویی نباشد! اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

جای یك چیز را در زندگیت عوض كن تا زندگیت زیبا شود! بجای ترس از خدا، عشق را جایگزین كن! اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

اگر خود را کسی بپنداری، راه را گم می کنی ، ولی اگر خود را هیچ بپنداری، به مقصد می رسی.اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

معبد خداوند فقط به روی
دلی شاد و آواز خوان و رقصان باز است .
دل گرفته را به این معبد راهی نیست ،
پس ، از اندوه اجتناب کن. اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

همچون یک بذر زاده شده و به دنیا آمده ای
می توانی همان بذر بمانی و بمیری ،
اما می توانی گل باشی و بشکفی،
می توانی ،درخت باشی و ببالی... اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

درخت ها با زمین
و زمین با درخت ها
پرندگان با درخت ها
و درخت ها با پرندگان
زمین با آسمان
و آسمان با زمین عشق می ورزند .
تمام حیات در دریای بی انتهای عشق موج می زند .
بگذار عشق پرستش تو باشد
عشق یک ضرورت است !
تنها غذای روح !
جسم با غذا دوام می یابد ،
و روح تنها با عشق زنده می ماند
عشق غذای روح و سرآغاز هر آن چیزی است ،
که عظیم است .
عشق دروازه ملکوت است . اوشو

•.•.•.•.•.•.•.•سخنان اوشو•.•.•.•.•.•.•.•.•

مرگ پایان زندگی نیست؛ درواقع، تکمیل یک زندگی است. اوشو


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:16 ] [ مهدی رضایی ]

شکایت, متهم, شعر طنز

شاکی پرونده سلام ، درسته من متهمم
حتی برای متهم شدن پیش تو هم کمم
چه ذوقی کردم ، شنیدم گفتی شکایت می کنی
اما دلم گرفت که گفتی ، منو اذیت می کنی
من تو رو اذیت می کنم ؟، منی که می میرم برات
منی که تندی می شکنم زیر تولد نگات
تو حکم من نوشته بود ، طبق مواد یک و بیست
تو روزگار من و تو این کارا عاقلانه نیست
معلومه عاقلانه نیست ، عاشق که عاقل نمی شه
ولی با این جواب من که حکمی باطل نمی شه
شاکی محترم ، گلم ، بگو که زندونیم کنن
بگو پیش پای چشات ، یک شبه قربونیم کنن
بگو به افتخار تو ، بیان منو دار بزنن
علت دیوونگیمو ، تو کوچه ها جار بزنن
بگو که از رو قصمون کلی لالایی بسازن
عکسای زیبا رو ولی اینجا و اونجا ، نندازن
آخه حسودی می کنن، بفهمن این راز و همه
فردا تقلب کنن از جنون این متهمه
دوس ندارم زیبای من از هر کسی شاکی باشه
متهم اون نباید تو کره ی خاکی باشه
شاکی من ، قانون می گه : به هر کی رو کنه جنون
چون قانونو نمی شناسه ، دیگه نه تنبیه و نه اون
متهمت ، اما می خواس ، شامل این بندا نشه
به خاطر همین داره ، بارای عقلو می کشه
نشسته تنها ، این گوشه ، بدون حامی و وکیل
کلی خوشش اومده از عشق تو وجرم و دلیل
خوب می دونه اگه وکیل ببنده این پرونده رو
می چینه از لبای تو گلای سرخ خنده رو
درسته که عاشقتم ، اما مگه من دیوونم
خنده رو از تو بگیرم ، که بی چشات نمی تونم
خلاصه که شاکی ماه ، صاحب پرونده ی من
خاطره ی گذشته هام ، مالک اینده ی من
متهمت قصدی نداشت ، عاشقیشو به دل نگیر
فقط اونو قبول بکن ، به چشم مجرمی اسیر
اینجا وکیلی نمی یاد که بگه من جنون دارم
چون اگه آزادم کنن ، باز سرتو درد می یارم
شاکی نازنین من ، مزاحمت شدم ، ببخش
مثل تمام لحظه ها ، بتاب و آروم بدرخش
متهمت قول می ده که دیگه به تو نامه نده
درسته دیوونس ولی موندن رو قول بده
فک نکنی نامه ی من شده مثل دفاعیه
شاکی گل ، نشون ندی این مدرک و به قاضیه
نشون بدی اونم می گه به خاطر درد جنون
متهمت گناه داره ، بگذر از اتهام اون
ولی تو این کار و نکن ، می خوام اسیری بکشم
تابلوی چشمای تو رو ناز و کویری بکشم
فدای چشمات که تو نور ، هزار و صد رنگ می شه
زرد پاییزی می پوشی ، چشات چه خوش رنگ می شه
راحت شدی از دست من با شعر و عشق و التماس
نمی گم اما ، نمی یام ، بیرون از این رخت و لباس
به شاکی مثل گلم ، از منی که متهمم
زیبا جون اشکال نداره ، امضا کنم که مریمم ؟
مریم دیوونه ی تو ، یازده آبان و یه روز
جرم من افتخارمه ، به قاضیم می گم هنوز
یادت باشه لحظه ی صدور حکم ، تو محکمه
دلت نسوزه ، نگذری از تقصیر متهمه
شاکی هیچ کس نشو ، فقط اینو ازت می خوام
فدای شکی گل و جرم جنون و اتهام
الهی دروازه ی بخت ، به روت همیشه وا بشه
دست به خکستر بزنی ، الهی که طلا بشه
متهم هر چی ردیف ، ردیف پنج و دو و سه
نمی ذارم تو عاشقی ، کسی به گردم برسه


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:14 ] [ مهدی رضایی ]

زن و شوهر, برنامه نویس

شوهر: سلام،من Log in کردم.

زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خريدی؟

شوهر: Bad command or File name

زن: ولی من صبح بهت تاکيد کرده بودم!

شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel

زن: خوب حقوقتو چيکار کردی؟

شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time

زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.

شوهر: Sharing Violation, Access Denied

زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا يک تصميم اشتباه بود.

شوهر: Data Type Mismatch

زن: تو يک موجود بدرد نخور هستی.

شوهر: By Default

زن: پس حداقل بيا بريم بيرون يه چيزی بخوريم.

شوهر: Hard Disk Full

زن: ببينم ميتونی بگی نقش من تو زندگی تو چيه؟

شوهر: Unknown Virus Detected

زن: خب مادرم چی؟

شوهر: Unrecoverable Error

زن: و رابطه تو با رئيست؟

شوهر: The only User with Write Permission

زن: تو اصلا منو بيشتر دوست داری يا کامپيوترتو؟

شوهر: Too Many Parameters

زن: خوب پس منم ميرم خونه بابام.

شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed

زن: خوب گوشاتو بازکن، من ديگه بر نميگردم!

شوهر: Close all Programs and Logout for another User

زن: می دونی، صحبت کردن باتو فايده نداره، من رفتم.

شوهر: Its now Safe to Turn off your Computer


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:12 ] [ مهدی رضایی ]

 

مرد باس, طنز خنده دار, طنز تصویری

مرد باس اینجوری باشه

 

مرد باس, طنز خنده دار, طنز تصویری

مرد باس اینجوری باشه

 

مرد باس, طنز خنده دار, طنز تصویری

مرد باس اینجوری باشه

 

مرد باس, طنز خنده دار, طنز تصویری

مرد باس اینجوری باشه

 

مرد باس, طنز خنده دار, طنز تصویری


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:11 ] [ مهدی رضایی ]

 ننه قمر, شوهر اینترنتی

یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود.
یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هایش حنا مى‌گذاشت، آهى کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مى‌گویند» بهار عمر باشد تا چهل سال. با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکى یک دانه‌ات، پایش را مى‌گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه‌ی شوهر سپرى کنم و من شنیده‌ام که یک دستگاهى هست که به آن مى‌گویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکى از این دستگاه‌ها برایم مى‌خرى یا این که چى؟»

ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که: مردى که توى دستگاه عمل بیاید، شوهر بشو و مرد زندگى نیست. تازه بچه‌دار هم که بشوى لابد یا دارا و سارا مى‌زایى یا از این آدم آهنى‌هاى بدترکیب یا چه مى‌دانم پینوکیو...
وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خیرى دخترش، سینه‌ریز و النگوهاى طلایش را بفروشد و براى دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پرسرعت و هدست و کلى لوازم جانبى دیگر بخرد.
بارى اى برادر بدندیده و اى خواهر نوردیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روى کرسى و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «اى مادر، در این وقت روز، فقط بچه‌هاى مدرسه‌اى و کارمندهاى زن و بچه‌دار توى ادارات، مى‌روند در چت و تا نیمه شب خبرى از شوهر نیست.» به همین خاطر، از همان کله‌ی ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدیت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپایدر پرداخت.

نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آى دى» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» براى خود ثبت کرد و رفت توى یکى از اتاق‌هاى «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگ‌ها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته‌اند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همه‌ی پیغام‌ها را خواند و سر آخر از نام یکى از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکى گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:

پژمان آندرلاین توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زیباى شیرین کار، خوبید؟

دلربا آندرلاین تنها437: سلام. مرسى. یو خوبى؟

پژمان: مرسى + هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. [سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ یعنى: سن؟ جنسیت؟ جا و مکان زندگى]

دلربا: هجده، دال، بوغ [یعنى هجده ساله‌ام، دخترم و در بالاى ولایت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسیر از بنده نگارنده] یو چى؟

پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [یعنى خوشوقتم.]

دلربا: لول. [یعنى حسابى لول و کیفورم. همان LOL] پس همسایه‌ایم.

پژمان: بله ولى من براى ادامه‌ی تحصیل دارم ویزا مى‌گیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آنجا آزادى مى‌باشد و هم سى دى با کیفیت آینه آنجا هست و من همه کس و کارم (یعنى دخترخاله پسر عمه دایى مامانم) در آنجا زندگى مى‌کنند.

دلربا: اوکى، درک مى‌کنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شکلى هستى؟

پژمان: قد 185، وزن80، موخرمایى روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبى.

دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم یک چیزى بین آبى و سبز.

پژمان: واى خداى من... راست مى گویى؟

دلربا: وا... یعنى خیلى زشتم؟

پژمان: نه... اتفاقاً بى‌نظیرى. راستش نمى‌دانم چطور شد که همین الان، یک دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمین است و یک قشنگ نازنین است...

دلربا: اى واى خدا مرا بکشد که با بیان حقیقتى ناخواسته، تیر عشق را بر قلبت نشاندم.
حالا دو تا حیران من و تو، زار و گریان من و تو...

پژمان: اى نازنین، بدجورى من خاطرخواه توام آیا حالیت مى‌باشد؟ تکه تکه کردى دل من را، بیا بیا بیا که خیلى مى‌خواهمت.

دلربا: حالا من چه خاکى به سر بریزم با این عشق پاک و معصوم؟ من مى‌خواهم ایوان رویا را آب پاشى کنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عکس تو را نقاشى کنم. اما تو را چه جورى بکشم چرا که وسایل نقاشى‌ام کم و کسر دارد و من مداد مخملى ندارم.

پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنین من، بیا تا برویم از این ولایت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صیغه عقد. یادآورى از بنده نگارنده] بگیر و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضایت زوجه و خانواده او و همچنین طى مراحل قانونى. ایضاً یادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگیرم. کاش هم اکنون در کنارم بودى تا... اصلاً ولش کن، الان هر چه بگوییم این یارو «بنده نگارنده» مى‌خواهد وسطش پیام اخلاقى بدهد. بیا شماره تلفن مرا بنویس و تماس بگیر تا بدون مزاحم حرف‌هاى‌مان را بزنیم...

ما از این افسانه نتیجه مى‌گیریم که اگر جوانان را نصیحت کنیم، رازشان را به ما نمى‌گویند!
قصه‌ی ما به سر رسید، غلاغه به خونه‌اش نرسید!


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:7 ] [ مهدی رضایی ]

قلب شوهر, شعر طنز

 داد زن شوهر خود را پیغام / که چرا عرضه نداری الدنگ؟
جاری‌ام رفته نشسته در قصر / بنده محبوس در این خانه تنگ
تو برایم نخریدی خودرو / پایم از پیاده رفتن شد لنگ
مردم از خانه‌نشینی ای مرد / تو بیا تا برویم سوی فرنگ
کاش می‌شد که تنم می‌کردم / پالتوی پوستی از جنس پلنگ
رنگ مویم دگر افتاد از مد / موی خود را بکنم باید رنگ
گر تو خواهی که طلاقت ندهم! / "باید این لحظه بی‌خوف و درنگ"
روی و پول فراوان آری / تا حرامت نکنم چند فشنگ
با نگاه غضب‌آلود و خشن / بر دل شوی خودش هی زد چنگ
شوهر ذلیل مادرمرده / نه بل‌آن جمله مردان را ننگ
هیبت شوهری از یاد ببرد / همچو ماهی که شود صید نهنگ
رفت و از غصه نشست و می خورد / شد ز می خوردن بسیار ملنگ
خیره از باده پی منقل رفت / شد هروئینی و آلوده بنگ
زن ظالم که بهانه می‌جست / سوی قاضی شد و سر داد آهنگ:
شوهر بنده که تریاکی هست / می‌زند سیلی و مشت و اردنگ
گر تو صادر نکنی حکم طلاق / می‌شوم کشته ضربات کلنگ
شوهر بنگی من تا اینجاست / شهد در کام حقیر است شرنگ
قاضی بی‌خبر و نا آگاه / خام یک مشت اراجیف جفنگ
به زن قصه طلاق اعطا کرد / شد زن قصه ما فاتح جنگ
خواست از محکمه بیرون آید / حکم قاضی به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین / "واندکی سوده شد او را آرنگ"
"از زمین باز چو برخاست نمود / پی برداشتن حکم آهنگ"
از دل شوهر سابق ناگاه / آمد آهسته برون این آهنگ:
آه دشت ژن من یافت خراش / آه پای ژن من خورد به شنگ!

-----------------------

- و بدان ای فرزند که شعر فوق بدان سبب سروده شده‌است که حواست را جمع نموده و زن نگیری که زن تو را معتاد می‌کند.

پی نوشت: ما حرفمان را پس می‌گیریم. ای فرزند زن بگیر که از قدیم گفته‌اند زن که عمر و نفسه دوتاش خوبه چهارتاش بسه!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:, ] [ 12:53 ] [ مهدی رضایی ]

وایس, جمله های خواندنی از وایس

* زندگي همچون بادکنکي است در دستان کودکي که هميشه ترس از ترکيدن آن لذت داشتن آن را از بين ميبرد

* شاد بودن تنها انتقامي است که ميتوان از دنيا گرفت ، پس هميشه شاد باش

* امروز را براي ابراز احساس به عزيزانت غنمينت بشمار شايد فردا احساس باشد اما عزيزي نباشد

* کسي را که اميدوار است هيچگاه نا اميد نکن ، شايد اميد تنها دارائي او باشد

* اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه زندگي نباشد صداي آب هرگز زيبا نخواهد شد

* هيچ وقت به خدا نگو يه مشکل بزرگ دارم به مشکل بگو من يه خداي بزرگ دارم

* بيا لبخند بزنيم بدون انتظار هيچ پاسخي از دنيا

* باد مي وزد ميتواني در مقابلش هم ديوار بسازي ، هم آسياب بادي تصميم با تو است

* دوست داشتن بهترين شکل مالکيت و مالکيت بدترين شکل دوست داشتن است

* خوب گوش کردن را ياد بگيريم گاه فرصتها بسيار آهسته در ميزنند

* وقتي از شادي به هوا ميپري ، مواظب باش کسي زمين رو از زير پاهات نکشه

* مهم بودن خوبه ولي خوب بودن خيلي مهم تره

* فراموش نکن قطاري که ار ريل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد ولي راه به جائي نخواهد برد

* اگر در کاري موفق شوي ، دوستان دروغين و دشمنان واقعي بدست خواهي آورد

* زندگي کتابي است پر ماجرا ، هيچگاه آن را به خاطر يک ورقش دور نينداز

* مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دريا بي قرارت باشند

* جائي در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چيز هست

* يک دوست وفادار تجسم حقيقي از جنس آسماني هاست که اگر پيدا کردي قدرش را بدان

* فکر کردن به گذشته ، مانند دويدن به دنبال باد است

* آدمي ساخته افکار خويش است، فردا همان خواهد شد که آنروز به آن مي انديشد

* براي روز هاي باراني سايه باني بايد ساخت براي روزهاي پيري اندوخته اي بايد داشت

* براي آنان که مفهوم پرواز را نميفهمند، هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر ميشوي

* فرق است بين دوست داشتن و داشتن دوست دوست داشتن امري لحظه ايست ولي داشتن دوست استمرار لحظه هاي دوست داشتن است

* اگر روزي عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خيال اينکه زيادي داريم فروشنده خواهيم بود

* علف هرز چيه؟؟! گياهي که هنوز فوايدش کشف نشده

* زنان هوشيارتر از آن هستن که مردانگي خود را به همسران خود نشان بدهند

* تاريک ترين ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشيد است پس هميشه اميد داشته باش

* چه خوب مي شد اگر ، اطلاعات را با عقل اشتباه نمي گرفتيم و عشق را با هوس و حلال را با حرام و دنيا را با عقبي و رحمان را با شيطان


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:, ] [ 12:51 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان کوتاه زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:, ] [ 12:48 ] [ مهدی رضایی ]

 

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر و کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر و کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر طنز عید نوروز-کاریکاتور عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

کاریکاتورهای جالب و دیدنی عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

طنز عید نوروز-کاریکاتور عید نوروز

کاریکاتور عید نوروز, تصاویر طنز, كاريكاتور عيد

تصاویر جالب و دیدنی عید نوروز


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:5 ] [ مهدی رضایی ]

 

عکس عاشقانه, جملات عاشقانه

روز اول گل سرخي برام اوردي گفتي براي هميشه دوستت دارم روز دوم گل زردي برايم اوردي گفتي دوستت ندارم روز سوم گل سفيدي برايم اوردي و سر قبرم گذاشتي و گفتي منو ببخش فقط يه شوخي بود.

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه یه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم.

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

چقدرعجيبه که تا مريض نشي کسي برات گل نمي ياره تا گريه نکني کسي نوازشت نمي کنه تا فرياد نکشي کسي به طرفت برنمي گرده تا قصد رفتن نکني کسي به ديدنت نمي ياد و تا وقتي نميري کسي تورو نمي بخشه

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم.

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زنده ست .

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

از دست دادمت ، به راحتی یک نفس ، به آسانی یک پلک ، سخت ست ؛ ولی انگار باید بگویم خداحافظ .ای تمام آن چه دارای ام بودی در این روزگار سخت ، خداحافظ . برایت زیباترین روزها و بی دغدغه ترین لحظات را آرزومندم . امیدوارم لیاقتت را داشته باشد آن که اکنون دستان گرم تو را در دست دارد . خداحافظ ای خاطره ی ماندگار و سنگی در ذهن مشوش و یخی من . دلم نمی آید تمام کنم ، ولی مگر می شود تا آخر دنیا نوشت و گفت ، وقتی خوانده نمی شوی و شنیده نمی گردی / خدا حافظ تمام خاطره های قشنگ روزهای ساده گی .

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق می گذاشتم اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم اگر معمار بودم قصری از عشق می ساختم اگر سارق بودم فقط عشق می دزدیدم اگر بیمار بودم تنها شربتی که می نوشیدم فقط شربت عشق بود اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام می دادم اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمه نمی کردم اگر خلبان بودم در اسمان عشق پرواز می کردم اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها می گفتم با عشق نرمش کنید اگر خواننده بودم فقط از عشق می خواندم اگر ناخدا بودم همیشه در ساحل عشق لنگر می انداختم اگر نجار بودم عشق را قاب می گرفتم .

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

از سخنانی ک ب دوست داشتن ختم میشود متنفرم..از اشک هایی ک ب خاطر دوست داشتن ریخته بشه متنفرم..از روز اشنایی با تو متنفرم..از روزی ک ب تو علاقه مند شدم متنفرم..ازین عشق افراطی متنفرم..از افکاری ک ب تو ختم میشود متنفرم..از سکوت پر معنایت متنفرم..از احساسی ک ب تو دارم متنفرم..ازین ک نمیتوانم از تو متنفر شوم متنفرم..ب خاطر روزهایی ک ب خاطر تو گذراندم متاسفم..ب خاطر بیداری شب هایم ان هم در فراق تو متاسفم..ب خاطر چیز هایی ک نوشتم و مینویسم متاسفم..ب خاطر همه چیزهایی ک در دل داشتم و بیرون نریختم متاسفم..ب خاطر سکوتم متاسفم..ب خاطر عشق یک طرفه ام ب تو وب خاطر تنفرم هم متاسفم..ب خاطر همه چیز متاسفم دوستت داشتم...داااااارم...و خواااااهم داشت...هیچ کس در دلم جای تو را نخواهد گرفت.!

◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊.◊

چرا غمگینی ؟ : عاشق شدم
آیا عشق شیرین است ؟ : بله شیرین تر از زندگی
چرا تنهایی ؟ : ویژگی عاشق هاست
لذت تنهایی چیست ؟ : فکر به او و خاطرات او
چرا می روی ؟ : برای اینکه او رفت
دلت کجاست ؟ : پیش او
قلبت کجاست ؟ : او برده
پس حتما بی رحم بوده نه ؟ : نه اصلا
چرا ؟ : چون باز هم او را میپرستم . . .


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:2 ] [ مهدی رضایی ]

آیا تازه ازدواج کرده‌اید؟ آیا برای تعامل با خانواده شوهرتان دچار مشکلات اساسی هستید؟ آیا جواب طعنه‌های خواهر شوهر و کنایه‌های مادرشورهر را نمی‌توانید بدهید؟

این که غصه نداره! آموزش تصویری نحوه پذیرایی از خانواده شوهر را برای یک بار هم که شده ملاحظه و اجرا کنید تا اثر معجزه‌آسای آن را با چشم خودتان ببینید.

گفتنی است این شیوه سالیان سال است که در ممالک متمدنه و غیرمتمدنه توسط انواع مختلف آدمیزادها و با وسایل گوناگون مورد آزمایش قزاز گرفته و کاربردی بودن و اثرگذاری فوق‌العاده آن مشخص شده و همه کارشناسان متفق‌القول هستند که این آموزش تصویری یک راه خیلی مطمئن برای رسیدن به آرامش خیال جهت عروس‌های جوان است.

گفتنی است عواقب احتمالی استفاده از روش فوق برعهده خودتان بوده و ما هیچ‌گونه مسوولیتی در این زمینه برعهده نمی‌گیرد.

گام‌های شش‌گانه زیر را اجرا کنید تا زندگی‌تان از این‌رو به آن‌رو شود:

خواهر شوهر, طنز و خنده دار

 خواهر شوهر, طنز و خنده دار

خواهر شوهر, طنز و خنده دار

خواهر شوهر, طنز و خنده دار

خواهر شوهر, طنز و خنده دار

 خواهر شوهر, طنز و خنده دار

این مطلب فقط جنبه شوخی و طنز دارد.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:, ] [ 12:57 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانک,آلزایمر

چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،


کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”


گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”


گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”
خجالت کشیدم …!


حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم


توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!

آبنات رو برداشت


گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، فراموش کن.”


اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”


در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:, ] [ 12:56 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان آموزنده,داستان دلخوری لاک پشت از خدا

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی و نگران بود. پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.

من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی.


خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود. و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است.


حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی...


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:, ] [ 12:55 ] [ مهدی رضایی ]

 شعر طنز باحال, شعر های طنز

غر زدن یک بیماری تاریخی در میان مردم و شاید برخی مسئولان کشور که آنها هم جزئی از مردم هستند، است.

البته ناگفته نماند چندی است گروهی معروف به روشنفکران بیشتر از دیگران به معقوله غر زدن روی آوردند پس مانند شعر زیر غر بزن تا روشنفکر باشی:

صبح تا شب، مستمر غر می زنیم
ما اصولاً بیشتر غر می زنیم

******
طبق تحقیقات، حتی توی خواب
یا به پهلو یا دمر غر می زنیم

******
صبح بعد از پاشدن از خواب هم
ابتدا یک مختصر غر می زنیم

******
توی منزل هم اگر ممکن نشد
می رویم این دور و بر غر می زنیم

******
ظاهرا خوب است، حالی می دهد
علتش این است اگر غر می زنیم

******
هر کجا باشیم، در آپارتمان
یا که ویلا و کپرغر می زنیم

******
پشت رل در مرسدس بنزی قشنگ
یا که بر پالان خر غر می زنیم

******
گاه گاهی نم نمک یا زیر لب
گاه گاهی با تشر غر می زنیم

******
یا که خیلی بد ادا همراه با
پیچ و تابی در کمر غر می زنیم

******
گاه با کوبیدن یک لنگه کفش
یا دو دستی توی سر غر می زنیم

******
از کسی هر وقت دلخور می شویم
هفته ها کلی پکر غر می زنیم

******
وقت بیماری که محشر می شویم
بیشتر از سی نفر غر می زنیم

******
همسفر ها بیشتر تک می پرند
بسکه دائم در سفرغر می زنیم

******
بچه تا می گوید از بیرون برام
چیپس یا چیزی بخرغر می زنیم

******
توی شرکت از مدیر آزرده ایم
رو به این مشدی صفرغر می زنیم

******
یا که از دایی کیارش دلخوریم
هی به زندایی قمرغر می زنیم

******
وقت بر گشتن به منزل از سرِ
کوچه یا از پشت در غر می زنیم

******
چانه و این فکمان اوراق شد
بس که هی بر همدگر غر می زنیم

******
ما کما کان نیمی از این عمر را
بیخودی یا بی ثمر غر می زنیم


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:, ] [ 19:9 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان آموزنده دروغ در لباس حقیقت

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند.

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.
 
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:, ] [ 19:7 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان کوتاه ای کاش برف ببارد,داستان کوتاه,داستانک

سرش را دزدکی از زیر لحاف آورد بیرون. درواقع به زور و ذلت.  یک چشمی‌از زیر لحاف نگاه کرد به پنجره. بعلــه!!


برف می‌آمد؛ آن هم چه جور!! اصلا انگار لحاف آسمان پاره شده بود و تمام پنبه ها داشت میریخت بیرون...


 یاد (مشهدی پنبه زن) افتاد همیشه آخرهای تابستان  بود که سرو کله اش پیدا می‌شد. وسط حیاط با آن سرفه های کشدارش و صدای بم و خشدارش  بساط پهن میکرد و دل و روده طشکهای مادر را میریخت بیرون!  حالا نزن و کی بزن و ناخواآگاه می‌دیدی  که داری با آهنگش همصدا می‌خونی: زیپ زیپ لینگ لینگ؛زیپ زیپ   لینگ لینگ؛ بالاخره  نفهمیدم  وقتی پنبه ها را میکوبد صدای  زیپ زیپ می‌آید یا صدای لینگ لینگ؛ خلاصه که تبدیل میشود به آهنگ شاد دوران جوانیت....و همیشه از پشت پنبه ها که  در هوا در پروازند او را می‌بینی که می‌نوازد؛ نگاهش به  پنبه ها که در پروازند و لبخندی به لب دارد...و با چشمان نیم بسته به محصول زیبای کارش چشم می‌دوزد.. وسط کار مادر؛ برایش با سینی چائی می‌آورد و هله و هوله ای که او خستگی در کند؛ معمولا در چنین روزهائی کار بیخ پیدا میکند و ناهار هم حتما آبگوشت است.


  فکر کرد: لابد این هم رسمی ‌شده برای خانواده ها که این روز حتما آبگوشت بپزند.! و این مشهدی بیچاره به تعداد روزهایی که  پنبه میزند آبگوشت می‌خورد؛ یا اگر بخواهی خیلی شاد فکر کنی، هم پنبه میزند و هم آبگوشت..!

مشهدی ناهار را که می خورد و چائی اش را هم نوش جان؛ کار را تمام میکرد؛ اگر حوصله ای برایش مانده بود در حالیکه داشت وسایل پنبه زنی را سوار بر دوچرخه اش میکرد رو به بچه ها که در حیاط بازی میکردند میکرد و میگفت : اولین برف که آمد یاد من هم باشید. از در که داشت بیرون میرفت این شعر را زمزمه میکرد که در راهرو می‌پیچید و می‌شنیدی:


بر لحـاف فلک افتاده شـکاف          پنبه میبارد از این کهنه لحاف


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:, ] [ 19:5 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب