داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم. برچسبها:
داستان کوتاهی از چخوف: نامزد و پدرجان عروس برچسبها:
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. برچسبها:
یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در امتحانات بهترین نمره را کسب نمی کند. برچسبها: معلمی از دانشآموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرستوار بنویسند. دانشآموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشتههای آنها را جمعآوری کرد. با اینكه همه جوابها یکی نبودند اما بیشتر دانشآموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و…
معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری؛ عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی میانگاریم. برچسبها: داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
برچسبها: استاتوس عاشقانه, متن های عاشقانه
کمی دیر آمدی ای عشق!
متن های عاشقانه
تنها مانده ام
استاتوس های عاشقانه و زیبا
ترشحات خوبی هایت
زيباترين استاتوس های عاشقانه
از اعماق رویاهایم ،فریادهایم را سکوت میکنم
استاتوس ویژه عشق و عاشقی
رفتی،
متن های زیبای عاشقانه
حالا که نیستی بوسه هایم را نثار دیوار های اتاقم میکنم!
متن های عاشقانه دلتنگی
ﺑﻨـﺪﺑﻨــﺪِ ﻭﺟـــﻮﺩﻣـ ﺑـــﻪ ﻟـــﺮﺯﻩ ﺩﺭﻣــــﯽ ﺁﯾـﺪ
استاتوس های عاشقانه فیس بوک
من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم
متن های عاشقانه
یه روزهایی هست که دلم می خواد بیام پیشت
زيباترين استاتوس های عاشقانه
خــدايــا شبــيه بـادکـنکي شــده ام
استاتوس های عاشقانه و زیبا
تو مقصری اگر من دیگر ” من سابق ” نیستم
متن های زیبای عاشقانه
صبحی که به جای عـــشق با یک سیگـــار شروع شود…..
برچسبها: سرگرمی ام شده گرفتنِ فال حافظ و من خسته از جواب های تکراری :
متنهای عاشقانه
تــو هم تلخ بودی
متنهای عاشقانه
تو را مثل قانون…
متنهای عاشقانه
بی پناهی یعنی
متنهای عاشقانه
بدترین درد اینه که ،
متنهای عاشقانه
دلت را هنـــگــامــی غم مـی گیــرد
متنهای عاشقانه
به خـــــــدا
متنهای عاشقانه
تـَـخــتـے ڪہ هـَـر شـَـبــ،
متنهای عاشقانه
برای کشتن کسی که توی دلت زندست باید روزی هزار بار بمیری . . .
متنهای عاشقانه
اگــــــــر مـــے بــیــنــــے هــنـــــــوز تــنــهــــــام …
متنهای عاشقانه
از همان روزی که “پایت” را از زندگی ام پس کشیدی
متنهای عاشقانه
روزهای تعطیل سخت تر میگذرند!
متنهای عاشقانه
چـتـرتــــ را بگــــیر . . .
متنهای عاشقانه
” ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ؟ “ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ
متنهای عاشقانه
شـک نـدارم سـفـره ی دلـم را ڪــﮧ وا ڪـنم هـمــ ﮧ سـیـر مــے شـونـد …!
متنهای عاشقانه
ﺗﻨﻬﺎ کسی که ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺑﻬﻢ ﭘﺎ ﺩﺍﺩ غم ﺑﻮﺩ
متنهای عاشقانه
متنهای عاشقانه
لــبــخــنــد بـــزن…!
متنهای عاشقانه
مُحـــتـآج
متنهای عاشقانه
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
متنهای عاشقانه
ﻧﺨﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
متنهای عاشقانه
گاهی دلم برای گوشهایم می سوزد
متنهای عاشقانه
حرفها سه دسته اند :
متنهای عاشقانه
نوازشگر خوبی نبودی
متنهای عاشقانه
همیشه بهت میگفتم دلم میخواد خوشحالت کنم ،
متنهای عاشقانه
باشــی یــا نباشــی .. ایــن شب ســـر میشـــود !
متنهای عاشقانه
اگه کسی گریه میکنه به خاطر این نیست که ضعیفه،
متنهای عاشقانه
ﺩﺭﺩ ﯾﻌﻨـﯽ :
برچسبها: داستانی زیبا و کوتاه درمورد دریا و قضاوت افراد مختلف درباره آن که ارزش خواندن و فکر کردن دارد.
برچسبها: مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
برچسبها: صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
برچسبها: داستان آموزنده هر چه خدا بخواهد
برچسبها: مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد. برچسبها: پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...
روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.
برچسبها: اصولا دخترهای این زمونه هفت - هشت نوع داداش دارند. هر کدوم از داداشاشونو هم واسه یه کاری میخوان.
داداش شماره یک: بچه پولدار
داداش شماره دو: یه پسر رومانتیک
داداش شماره سه: بچه خلاف و شر چت روم
دادش شماره چهار: از نوع هنری
داداش شماره پنج: خوش تیپ
داداش شماره شش: بچه معروف
داداش شماره هفت: متخصص کامپیوتر
داداش شماره هشت: بچه مثبت برچسبها: عکس نوشته های غمگین و عاشقانه عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه عكس نوشته غمگین و عاشقانه عکس نوشته های غمگین و عاشقانه عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه برچسبها: مرو راهی که با ریگی بلغزی / مشو بیدی که با بادی بلرزی
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
گنهکارى گنه کرد و پشیمان شد ز کردارش
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
گذر به کوخ نشین ، دون شأنِ کاخ نشین است
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
هیچ چیزی چندش آور تر از احترامی که از ترس نشات گرفته نیست . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
این روزها طرح روی جلد آدمهاست
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
ﺑﻌﻀﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺭﻥ ﺟﺰ ﻟﯿﺎﻗﺖ ◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
پریدن کار دل است و قدم زندن کار عقل
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
رویایی رو ببین که میخوای
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
کسى که کردارش او را به جایى نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایى نخواهد رسانید . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
تجربه بهترن درس است ، هرچند حق التدریس آن گران باشد . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
اگر بر آب روی ، خسی باشی
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بیوفاست . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
اشخاص عادی با تجربه ی اولین شکست دست از تلاش بر می دارند
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی در تنهایی بیابان ، گوش شنوا خواهی یافت
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
ای دوست نزن زخم زبان جای نصیحت / بگذار ببارد بر سرم سنگ مصیبت . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
اگر به دنبال آن یک نفری هستید که زندگی شما را تغییر دهد
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
شجاعت ترسی است که فاتحه خود را خوانده است . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
یک سال بعد، جنابعالی حسرت خواهید خورد
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
تغییری باش که میخواهی شاهد آن در جهان باشی . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
در تاریکی رنگها با هم اختلافی ندارند . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
بزرگترین ناتوانی ما کوتاه آمدن است
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
من از گناه بدم می آید نه از گناهکار . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
ابله همیشه دنبال ابله تر از خود می گردد که او را تحسین کند . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست ، بدانند که نادان است . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
علت بدبختی و بیچارگی ما داشتن فرصتهای زیادی است
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
خردمند برای رسیدن به هدف ، ممکن است حتی دشمن خود را بر شانههایش سوار کند . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
اگر می خواهی رازی را از دشمنان پنهان بداری ، آن را هرگز به دوستانت فاش مکن . . .
◊◊◊◊◊◊◊ جملات زیبا و آموزنده ◊◊◊◊◊◊◊
تراژدی این نیست که تنها باشی برچسبها:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
*******************
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
*******************
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
برچسبها:
صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
برچسبها:
در خبرها اورده اند که مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد . برچسبها:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم.
منبع:pcparsi.com برچسبها:
در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بي كاري خسته و كسل شده بودند. ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت بياييد يك بازي بكنيم مثل قايم باشك. همگي از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد، من چشم مي گذارم و از آنجايي كه کسي نمي خواست دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد. ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع كرد به شمردن .. يك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جايي پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد، خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد، اصالت در ميان ابرها مخفي شد، هوس به مركز زمين رفت، دروغ گفت زير سنگ پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت، طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد و ديوانگي مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمي توانست تصميم بگيريد و جاي تعجب نيست چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است، در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد نود و پنج ... نود و شش. هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و بين يك بوته گل رز پنهان شد.
ديوانگي فرياد زد دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و بعد لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود، دروغ ته درياچه، هوس در مركز زمين، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق و از يافتن عشق نا اميد شده بود. حسادت در گوش هايش زمزمه كرد تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. ديوانگي شاخه چنگك مانندي از درخت چيد و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي دست كشيد عشق از پشت بوته بيرون آمد درحالي که با دستهايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند او كور شده بود! ديوانگي گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه مي توانم تو را درمان كنم؟ عشق پاسخ داد تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كمكم كني مي تواني راهنماي من شوي. و اينگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره همراه اوست! و از همانروز تا هميشه عشق و ديوانگي به همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند ...
برچسبها:
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند . برچسبها:
زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران آنها را ديدند وآنها را خواستند! برچسبها: روزي پسرك هشت سالهاي به مرد سالخوردهاي نزديك شد كه مقابل چاه آرزويي ايستاده بود، مستقيم به چشمان او نگريست و گفت: «ميدانم كه شما خيلي عاقل و فرزانه هستيد. ميخواهم راز زندگي را از شما بپرسم». برچسبها: شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.........
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
برچسبها: ادامه مطلب در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. برچسبها: ادامه مطلب یه داستان زیبای دیگه در ادامه ی مطلب حتما اونو بخونید راستی یه چیز دیگه نظرات خیلی کمه حتما نظر هم بدید لطفا ممنون ازتون که منو تشویق به بهتر کردن این وبلاگ می کنید .
در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف» زندگی میکرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود. بدینترتیب تاجر جوان با زن و فرزندان کوچک خود خداحافظی کرد و به دنبال تقدیر خود از شهر خارج گردید. ناگهان کالسکهای که مرتباً زنگ میزد و دو سرباز آن را بدرقه میکردند رسیده، ایستاد و افسری از آن بیرون جست. افسر مزبور مستقیماً به طرف آکسیونوف آمد و از او شروع به سؤالات کرد. تاجر بیچاره تمام سؤالات را کاملاً جواب داد. ولی افسر پلیس به سؤالات خود جنبه استنطاق داده بود و مرتباً سؤالات درهم و گیجکنندهای میکرد. در یکی از شهرهای نزدیک، آکسیونوف را محاکمه کردند و جرم او را قتل و سرقت 20 هزار روبل تعیین نمودند. زن بیچارهاش از این قضایا اطلاع حاصل نمود و سخت ناامید گردید. نمیدانست حکم بر بیتقصیر شوهر عزیزش دهد یا او را مانند محکمه مقصر و قاتل بداند. تمام اطفالش هم بچههای کوچکی بودند و حتی یکی از آنها هنوز شیر میخورد. پس از این جریانات آکسیونوف دیگر نه شکایتی از وضع خود نمود و نه عرض حالی نوشت بلکه تمام امیدهایش را از دست داد تنها به خدا روی آورد. آکسیونوف هم به نوبه خود تعجب میکرد که این مرد از کجا او را میشناسد و چطور داستان زندگی او را میداند. وقتی راجع به این موضوع از او سؤالات زیادی کرد حقیقتی بزرگ و تلخ بر او مکشوف گردید. یقین کرد که ماکار قاتل رفیق او بوده و او 26 سال به جای او سختی و رنج زندان را تحمل کرده است. روز بعد وقتی گشتیهای زندانیان را تحت نظر گرفته بودند متوجه شدند که خاک تازه ریخته شده است. رئیس زندان قضیه را دنبال نمود. به زودی ماجرا کشف گردید ولی سؤالات و استنطاقهای او از زندانیان که کار کدامیک از آنها بوده است، به جایی نرسید، تا بالاخره رئیس زندان به جانب آکسیونوف که در راستی و درستی شهرت 26 ساله یافته بود آمد و خواهش کرد اگر از جریان امر مطلع است او را کمک نماید. فردا صبح علیرغم آنچه آکسیونوف خواهش کرده بود ماکار تحت فشار وجدان و بزرگی روح پیرمرد زندانی به گناه خود اعتراف کرد، ولی وقتی فرمان آزادی آکسیونوف را برایش آوردند بیش از چند دقیقه از مرگش نمیگذشت. برچسبها: ادامه مطلب ففﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!!! هههههههههههههههه :)) برچسبها: ادامه مطلب راننده کامیونی وارد رستوران شد دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد راننده به او چیزی نگفت دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند . دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا ! رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!! برچسبها: ادامه مطلب
روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید : برچسبها: ادامه مطلب
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
منبع:pcparsi.com برچسبها: ادامه مطلب
داستان آموزنده هر چه خدا بخواهد
برچسبها: ادامه مطلب
داستان آموزنده با جان و دل گوش كردن
مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد.
منبع:mgtsolution.com برچسبها: ادامه مطلب
ابرهای غارتگر دیرزمانی پیروز نخواهند ماند، دیر زمانی صاحب آسمان نخواهند بود و اختران را تنها به ظاهر در كام خود فرو می برند. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
تو نباید آنچه را ثروت و مال می نامند گرد كنی، باید آنچه به دست می آری و هر كامیابی كه نصیب می شود با دستهای گشاده به گرد خود بپراكنی. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
آیا ما پیروزی را بزرگ انگاشتیم؟ آری چنین نیز هست – اما اكنون چنین می بینیم كه شكست هم، اگر از آن گریزی نباشد، بزرگ است، و مرگ و بیم نیز بزرگ اند. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
چه لوحه ی یادبود و چه سنگ نبشته ای بر مزار توست، ای میلیونر؟ ما ندانیم كه چه سان زیستی، اما این دانیم كه عمر خود را در دادوستد و در میان گروه دلالان بسر آوردی، نه رادمردی و قهرمانی از آن تست، نه نبردی و نه افتخاری. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
در جوهر چیزها چنین نهاده اند كه از ثمره ی هر توفیقی، هر چه باشد، چیزی پدید آید كه مبارزه ی عظیم تری را واجب سازد. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
به هیچ شوهری و هیچ زنی و هیچ یاری اعتماد نیست كه اعترافات آدمی را بشنود. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
غرق در اندیشه جهان، دیدم ذره ای كه نام آن « نیكی » است استوار بسوی ابدیت می شتابد، و دریای بی كرانی كه « بدی » نام دارد خود را به هر سوی می كشاند، تا ناپدید شود و بمیرد. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
پیشتر رویم! انگیزه ها بزرگتر خواهند بود. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
تا كسی شهامت و تندرستی را با خود نیاورد به عرصه ی آزمایش پا نتواند گذاشت. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
اكنون راز پرورانیدن برترین كسان را در می یابم، باید كه در هوای آزاد نشو و نما كرد و با زمین خورد و خفت. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
خرد را آخرین بار در مدرسه ها نمی آزمایند، خرد را نمی توان از كسی كه صاحب آن است به كسی كه از آن محروم است منتقل ساخت. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
دیگر در دل جنگل های عظیم راه نخواهیم سپرد، بلكه از میان شهرهای عظیم تر خواهیم گذشت، اكنون چیزی عظیم تر از ریزش نیاگارا در برابر ما خروشان است، سیل آدمیان. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
گذشته، آینده، عظمت و عشق – اگر آنها از تو تهی هستند تو خود از آنها تهی هستی. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
من بر این باورم كه دیدن یك برگ علف، كمتر از سفر به ستارگان نیست. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
شیفتگی ذاتی هر اتم این است كه به سرچشمه ی الهی و بنیادیاش بازگردد. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
به پیش می رویم تا آنچه را زمین و دریا هرگز به ما نداده اند به دست آوریم. والت ویتمن
◊◊◊◊◊◊◊ جملات والت ویتمن ◊◊◊◊◊◊◊
زندگی به من آموخت؛ بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است. والت ویتمن منبع:jomalatziba.blogfa.com برچسبها: ادامه مطلب
مرد دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. مرد دانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی!
اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند.
منبع:shahredastanha.blogfa.com برچسبها:
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: ....
منبع:dastanak.com برچسبها:
زنی که پیش پسر و عروسش بسر می برد زندگانی را به سختی می گذراند، زیرا عروسش غذای کافی به او نمی داد، همیشه در وقت بردن غذا برای پیرزن سنگی را توی دوری می نهاد و مقداری پلو رویش می ریخت و آن را طوری می برد که شوهرش می دید و در دل از اینکه زنش آن چنان صادقانه به مادرش خدمت می کرد خوشحال می شد،
بیچاره پیرزن هم از ترس جرات نمی کرد موضوع را به پسرش بگوید لابد با همان غذای ناچیز می ساخت، روز به روز در اثر گرسنگی لاغرتر می شد. یک روز که جمعه بود با خود گفت : «امروز جمعه است. به خانه دامادم بروم هم از دخترم دیدن کنم و هم یک شکم سیر غذای مناسبی بخورم.»
با این خیال به خانه دخترش رفت. دختر از دیدن مادرش که مدت زیادی بود او را ندیده بود خوشحال شد و غذای خوب و چربی برایش پخت ولی از بی اقبالی پیرزن هنگامی که می خواست سفره را با غذا پیش مادرش ببرد شوهرش پیدا شد، با دیدن سفره و غذا فهمید که این غذا به خاطر مادرزنش پخته شده، شروع کرد به داد و فریاد و کتک زدن زنش. پیرزن بدبخت غذا نخورده بیرون رفت و به سوی خانه پسرش راه افتاد و در راه زیر لب زمزمه می کرد: «سرش پلو، زیرش سنگ، قربونت بشم یه دونه پسر» برچسبها:
چون دلی که بشکند صدایش را نمیفهمی
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
اسمش آدم است اما تو باور نکن
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
در زندگی محتاج یک چیزم :
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
آغوش پدرم می گفت که
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
عاقبت همهی ما زیر این خاک آرام خواهیم گرفت
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
بر آنم که هم قافیه بودن
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
همه شبیه هم هستند
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
بچه های فقیر فقط در زنگ انشا
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
بر درخت زنده بی برگی چه غم ؟
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
دروغ بگو تا باورت کنند
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
گاهی اوقات آدم دلش یک آشپزخانه آرام
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
تو را پاک آفرید ایزد ز خود شرمت نمی آید
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
هر ردپای آهویی را که دیدی دنبال نکن
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
ﻣﻮﻧﺪﻧﯽ ﺭﺍﻫﺸﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻪ
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
آدم ها از آن چیزی که از نزدیک می بینید دورترند !
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
آنان که کهن شدند و آنان که نوند
°.°.°.°.°.°.° جملات آموزنده °.°.°.°.°.°.°
آدم های ساده را دوست دارم برچسبها:
زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند: «بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند».
در دین اسلام آب مؤثرترین عامل پاک کننده نجاست است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |