داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

مورد داشتیم, مطالب خنده دار, طنز فیس بوکی

مورد داشتیم با کناری ما کنار نمی اومده، میخواست کنار بکشه ولی الان با کناریمون ریختن رو هم واسه تخریب ما...

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم که میخواسته با شاهزاده سوار بر اسب سفید ازدواج کنه هول شده با اسب سفید شاهزاده ازدواج کرده.

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم که از دختره پرسیدن قدت چنده؟ گفته با کلیپس یا بی کلیپس

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم که ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺷﻮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ
ﺷﻤﺎ ؟؟
ﯾﻪ ﺯﻥ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺧﻂ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ : ﺷﻤﺎ؟
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻢ ... ﺷﻤﺎ؟؟؟
.
.
.
.
.
ﺯﻥ ﻣﯿﮕﻪ :ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺗﻢ !!

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﻃﺮﻑ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺟﺪﻳﺪﺷﻮ ﻣﻴﺸﻤﺮﺩه

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم که دختره برا پسره يه لايك زده ، پسره فرداش رفته خواستگاریش

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم عکاس عکس یه بنده خدایی رو جلوش کلی روتوش کرد بعد بدون روتوش واسش چاپ کرد طرف کلی راضی بوده

 

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

موﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ پسره ﺗﻮ ﻓﻴﺲ ﺑﻮﻙ ﺍﺳﺘﺎﺗﻮﺱ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻣﻴﺬﺍﺷﺖ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﺍﺭﺯﻭﻥ ﺗﺮ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

موﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ
.
.
.
.
.
.
ﺭﺍﻣﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم یارو رو آوردن تو تلویزیون، زیر اسمش نوشته: کارشناس مسائل سوریه!
من موندم این بنده خدا تو این ۴۰ سال از چه راهی نون در میآورده

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

موﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ apple ﻗﺮﺽ ﻛﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺑﺰﺍﺭﻩ
ﻓﯿﺲ ﺑﻮک

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم طرف رفته خواستگاری ،
دیگه زنگ درو نزده خودش کلید انداخته رفته تو!

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم که از حالا دعا دعا میکرده هوا سردتر شه….
بوتایی که تو حراجی پارسال خریده بپوشه!!

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم که استاتوس زده دلم گرفته:
.
.
یه پسره کامنت گذاشته: “۴۳*۸۵۴*۰۲۱” تخلیه چاه اکبر و شُرکاء
یعنی حس همدردیتون تو حلقم

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم که ﻃﺮﻑ ﺍﻧﻘﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷته
شبیه {همه ﻣﻮﺍﺭﺩ} ﺷﺪه

 

-.-.-.-.-.-.-.-.-مورد داشتیم-.-.-.-.-.-.-.-.-

 

مورد داشتیم
مرده داشتیم اخبار میدیده اعلام کردن که آب مسموم شده مصرف نکنین. زنش از خواب بیدار شد گفت چی شده؟
گفت :عزیزم هیچی! اب میخواد قطع شه اب بخور وبخواب!!!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, ] [ 13:26 ] [ مهدی رضایی ]

جوک خنده دار, مطالب طنز, مطالب خنده دار

***اعتراف می کنم یه بار از مسیری پیاده داشتم می رفتم خونه دوستم، رسیدم سر کوچشون دیدم ورود ممنوعه. رفتم از یه چهارراه بالاتر دور زدم از سر کوچشون وارد شدم!

***اعتراف میکنم نصفه شبی وسط کویر چادر زدیم بهم گفت به آسمون نگاه کن ببین چی می بینی؟ گفتم یه آسمون ستاره گفت خوب یعنی چی؟ من که نمیخواستم کم بیارم گفتم از چه جهتی؟ فلسفی، نجوم یا علمی؟ گفت احمق جان چادرمون و دزدیدن!!!!

***داشتم به همسرم اس ام اس میدادم که عروسک خوشگله من کجاست؟ اشتباهی به بابام دادم. جواب داد من چه میدونم خرسه گنده؟ الان بچت باید عروسک بازی کنه!!!!!!!!

***اعتراف یكی از دوستان : مامان بزرگ خدا بیامرز ما تو 95 سالگی فوت کرد .صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه میکردن.. جمعیتم زیاد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتیم گریه میکردیم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گریه بود ... یهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید : مامان بزرگ زود رفتی ... یهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نمیشد

***اعتراف میکنم سوم دبستان که بودم یه روز معلممون مدرسه نیومد منم ظهرش رفتم در خونشون که یه کوچه بالاتر از ما بود تکلیف شبمو ازش گرفتم.

***اعتراف میکنم بچه که بودم..جو گیر بودم نماز بخونم....بعد چادر گل منگولیمو میذاشتم مهرم میذاشتم رو به قبله وا میستادم شروع میکردم به نماز خوندن...اما جای سوره ها شعر کلاه قرمزیو می خوندم....>>>آقای راننده...آقای راننده...یالا بزن توو دنده...!!

***اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت!!

***اعتراف میكنم بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه میپوشیدیم میرفتیم گدایی با درامدش بستنی میگرفتیم كه همسایمون مارو لو داد و كتك خوردیم!!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, ] [ 13:25 ] [ مهدی رضایی ]

خنده دار, لطیفه, جوک های خنده دار

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

***********************

یعنی فقط کافیه تو خونتون بفهمن که امتحان دارین، اونوقت بخوای بری توالتم میگن کجا؟؟؟ مگه تو امتحان نداری؟؟؟

***********************

میازار موری که دانه کش است... در مورد مورچه ای که دانه همراه اش نیست فتوایی صادر نشده می توانید بیازارید...!!!

***********************

تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت تو موندیم...!!!

***********************

جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی "غلط کردم" هم بزارن...!!!

***********************

تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم 90% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تموم شه..!!!

***********************

تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست ...!!!

***********************

بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داری درس میخونی...!!!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, ] [ 13:24 ] [ مهدی رضایی ]

پ نه پ, پ ن پ جدید

داریم 10 نفری بازی شبکه ای میکنیم اومده میگه جدی حال میده؟ میگم پــ نه پــ اسکولیم! عذاب داره اما میخوایم تهذیب نفس کنیم!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

رفتیم غار علیصدر. به رفیقم خفاش نشون دادم. میگه وای خفاشه! پــ نه پـــ بتمن بود. اجاره خونه گرونه اینجا سکونت دارن فعلا!!!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

به یارو راننده میگم: آقا اگه میشه یکم سریعتر. الان هواپیما میپره... میگه: بسلامتی مسافرین؟

... پــ نه پـــ... فندک هواپیما دیشب دستم جامونده، میرم بدم به رانندش!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

رفیقم میگه اگه با گوشی برم تو اینترنت از شارژم کم میشه؟ پـــ نه پـــ از ذخیره ارزی کشورهای عضو اپک کم میشه.

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

به دوستم میگم این لینک هایی که دادی همشون خرابه!! میگه یعنی باز نمیشه ؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ روشون کَپَک زده باید بریزیمشون دور !

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

بهش میگم : دیگه می خوام ازت جدا شم !
میگه : این حرف آخرته ؟
پ ن پ این خلاصه ای بود از اخبار ایران و جهان ،
لطفأ به ادامه ی خبر توجه فرمایید !

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

حواسم نبود با صورت رفتم تو در، میگه ندیدیش؟ میگم پـــ نه پــــــ من دارکوبم می خوام با منقار یه سوراخ برا خودم باز کنم برم تو.

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

رفتم صندلی بخرم واسه کامپیوتر، یارو گفت: راحت باشه؟ پــــ نه پــــ خار داشته باشه...

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

دارم تو حیاطمون موتورمو تعمیر میکنم به مامانم میگم دستمال بیخودی داری؟ میگه میخوای موتورتو تمیز کنی؟

پـــ نــه پــــــ میخوام هل هله کنان برم تو کوچه کردی برقصم.

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

طوطی گرفتم فامیلمون اومده میگه اااااااااااااااااااااااا طوطیه؟
پـــ نــه پــــــ یا کریمه یه کم با فتوشاپ تغییرش دادم!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

دستمو بلند کردم از استاد سوال کنم. میگه شما سوال داری؟ پـــ نــه پــــــ خواستم خطوط کف دستمو بهت نشون بدم فالمو بگیری ...

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

یارو عکسمو دیده میگه:اااا دماغ خودته این؟ پــــ نه پـــــــ دماغ اجدادمه که بینی به بینی، نسل به نسل منتقل شده الان رسیده به من!!!!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

زنگ زدم 115، میگه آمبولانس میخواین قربان؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ یه پلیس 110 میخوام, بقیش هم آدامس بدین!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

رفتم دکتر میگم:دو روزه بدنم خیلی درد میکنه! بعد از 10 دقیقه معاینه میگه: میخوای واست دارو بنویسم؟! پـَـَـ نَ پـَـَــــ میخوای واسم دعا کن تا خوب بشم!!!!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

هفته پیش مریض شدم، رفتم آمپول بزنم... آمپولارو دادم به پرستاره...میگه آمپول بزنم؟ پ نه پ توش آب پر کن تفنگ بازی کنیم!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

ماشینه تا شیشه جمع شده... یه نفر اون بغل افتاده پارچه سفید روش کشیدن... یارو داره رد میشه... میگه مرده؟ پ نه پ تصادف خستش کرده خوابیده!

♦♦♦♦♦♦♦♦پ ن پ جدید♦♦♦♦♦♦♦♦♦

سوار تاکسی شدم رسیدیم سر خیابون گفتم مرسی آقا... می گه پیاده می شین؟ پ نه پ خواستم بین مسیر یه تشکر ناغافلی کرده باشم جو از سنگینی درآد!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, ] [ 13:23 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان آموزنده

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟....

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند... بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست.. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.


استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است... اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.


به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, ] [ 13:23 ] [ مهدی رضایی ]

داستان خواندنی دختر فداکار

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.


خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟


سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.


مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟


آوا، آرزوی تو برآورده میشه.


آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, ] [ 23:0 ] [ مهدی رضایی ]

داستان میان حفره‌های خالی

یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت می‌گذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمی‌کردم به این نزدیکی باشد. این کوه های سفید روبه رو را که رد کنی می‌افتی وسط کرکوک. آدم های کم حرفی هستند. گرم نمی‌گیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول؛ سرصبح، ناغافل آمد بالای سرم. اسمش کریم است. جثه‌ی ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی می‌گیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه هام را تکان می‌ دهد. گفتم:« بله؟ چیزی می‌خواستی؟»

 

به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم: «فارسی بلد نیستی؟» بعد یک دفعه غیبش زد.

 

شب ها کتری را پر می‌کنم، می‌گذارم روی آتش دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر می‌آورد این جا و می‌برد.

 

وسایلم را که زمین گذاشت، بخاری را روشن کرد. گفت: «آب گرم هم درست کن برای خودت. نباشد یخ میِ‌زنی»

 

آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم. شسته نشسته از توالت زدم بیرون. لنگه ی در را چسبیده بود و داد می‌زد. یک پسر بچه‌ی هفت هشت ساله هم کنارش.

 

گفتم: «ها؟ چته؟»


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, ] [ 22:58 ] [ مهدی رضایی ]

داستان میان حفره‌های خالی

یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت می‌گذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمی‌کردم به این نزدیکی باشد. این کوه های سفید روبه رو را که رد کنی می‌افتی وسط کرکوک. آدم های کم حرفی هستند. گرم نمی‌گیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول؛ سرصبح، ناغافل آمد بالای سرم. اسمش کریم است. جثه‌ی ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی می‌گیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه هام را تکان می‌ دهد. گفتم:« بله؟ چیزی می‌خواستی؟»

 

به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم: «فارسی بلد نیستی؟» بعد یک دفعه غیبش زد.

 

شب ها کتری را پر می‌کنم، می‌گذارم روی آتش دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر می‌آورد این جا و می‌برد.

 

وسایلم را که زمین گذاشت، بخاری را روشن کرد. گفت: «آب گرم هم درست کن برای خودت. نباشد یخ میِ‌زنی»

 

آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم. شسته نشسته از توالت زدم بیرون. لنگه ی در را چسبیده بود و داد می‌زد. یک پسر بچه‌ی هفت هشت ساله هم کنارش.

 

گفتم: «ها؟ چته؟»


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, ] [ 22:58 ] [ مهدی رضایی ]

 

عکس های ترول, ترول ایرانی, ترول های بامزه


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, ] [ 22:54 ] [ مهدی رضایی ]

 

شعر طنز, مطالب طنز و خنده دار, دختری زیبا

   یاد آن روزی که بودم اولی
    ناز و طناز و عزیز و فلفلی


    شاه خانه بودم و با داد و دود
    هر چه را میخواستم آماده بود


    وای از آن روزی که آمد دومی
    نق نقو و بد ادا و قم قمی


    من وزیر گشتم و افتادم زجا
    دومی به جای من گردید شاه


    تا به خود آیم و خودداری کنم
    سومی آمد و او شد خواهرم


    دختری زیبا و خوش رو مثل ماه
    من و داداشم کشیدیم سوز و اه


    جای سبزی و گل در زندگی
    سر رسید از گرد راه چهارمی


    دیگر آن خانه برایم تنگ شد
    سبزی گل در نگاهم سنگ شد


    داشتم میکردم عادت ناگهان
    پنجمی هم پا گشود بر این جهان


    گر چه بهر سوختن ۵ تن کافی نبود
    ششمی هیزم شد و ما مثل دود


    ناصر و منصور و شهناز و شهین احمد و فرهاد ...
    هفتم مهین خانمان گردید در هم بر همی


    سه قلو شد هشتمی و نهمی و دهمی
    ای امان و ای امان و ای امان ای امان از دست بابا و مامان


    مادرم شد بار دیگر حامله
    این که آید تیم فوتبال کامله


    ناصر و منصور و شهناز و شهین
    احمد و فرهاد و مهناز و مهین


    علیمردان خان گل و معصومه جان
    آخری هم میشود دروازه بان !!!!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, ] [ 22:53 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستانهای کوتاه,داستانهای خواندنی

در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند ، پچ پچ می كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد ، تبرش را پیدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می كند!
پائلو کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, ] [ 22:50 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب