داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

فریاد زد:  مامان من با فرهاد ازدواج میکنم .

مادر:  دخترم فرهاد پسر خوبی نیس ..نمیتونه خوشبختت کنه …

دختر:  دربارش اینجوری حرف نزن .. فرهاد بهترین پسریه که من تو عمرم دیدم ..

مادر:  داری اشتباه میکنی ..

دختر _ من خودم عاقلم بد و خوب و از هم تشخیص میدم …

مادر _من اجازه نمیدم با اون پسره … ازدواج کنی .

دختر با عصبانیت _ اگه اجازه ندی دیگه منو نمیبینی ..

بعد از گفتن این حرف به سمت در رفت و بازش کرد بعد از بیرون رفتن محکم در را کوبوند …

مادر با ناراحتی به در نگاه کرد … ناگهان دردی در قفسه سینش پیچید …

با دست به شروع کرد به ماساژ دادن..

آروم آروم به سمت تلفن رفت ..

قبل از اینکه دستش به تلفن برسه بیهوش میشه …

*** دختر بعد از بیرون آمدن از خانه ، به فرهاد زنگ میزند و ماجرا را برایش تعریف میکند …

قرار میگذارند دختر چند روزی در خانه فرهاد بماند تا مادرش راضی شود …

وقتی دختر وارد خانه میشود ..

فرهاد در را آروم قفل میکن به طوری که دخترک متوجه نمیشود … وقتی دختر به هال میرود با دو پسر مواجه

میشود …

از ترس برمیگردد که با فرهاد رو به رو میشود …

دختر _ فرهاد من میخوام برم

فرهاد با لحنی چندش آور گفت :_ کجا بودیم درخدمتتون ………..

دختر به مدت ۱ هفته مورد تجاوز چند نفر قرار میگیرد …

فرهاد بعد از یک هفته در حالی که دختر بیهوش بود او را کنار یه جاده رها میکند …

دو روز بعد یه پسر در حالی که از اونجاده میگذشت او را میبیند ..

با عجله او را به نزدیک ترین بیمارستان میبرد…

دختر بعد از بهوش آمدن به خانه خودش میرود ..

پارچه سیاهی که بالای در خانه آویزن شده بود دختر را شوکه میکند …….

کاش اون دخترایی که انقدر به پسرا اعتماد دارن یکمی هم به مادرشون اعتماد داشته باشن …

بهترین عشق دنیا ، مادر است…..


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:20 ] [ مهدی رضایی ]

* شاید میان این همه " نامردی " باید

شیطان را بستائیم ! که " دروغ " نگفت.


جهنم را به جان خرید

اما " ‎ ‎ به دوست داشتن آدم تظاهر نکرد"‎ ‎.



برچسب‌ها:
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:19 ] [ مهدی رضایی ]

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین

انداخت و رفت برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:19 ] [ مهدی رضایی ]

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین

شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم

شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد»

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا

سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر

بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود

گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر

برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است،

به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار

تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر

او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:7 ] [ مهدی رضایی ]

دخترکی بود کوچک و یتیم با لباسانی فرسوده . در جوار مغازه ای نشسته بود . گذشت زمان طاقتش را در هم شکنید و وی را بر زمین انداخت . دخترک هم همچون بالشتی زمین را در اغوش گرفت ولی درد گرسنگی وی حتی اجازه ی اندک خوابی را به دخترک نداد . دل دخترک شکست و بر خود پیچید و مدام یا خدا یاخدا میگفت . ناگهان دستی لطیف او را در بلند کرد و در آغوشش گرفت و برایش غذایی خرید و پیراهن خود را رویش انداخت و رفت . دخترک سراسیمه به جلویش رفت و گفت خانم شما کی هستید؟
گفت من بنده ی خدایم.
گفت می دانستم که نسبتی با خدا داری.


برچسب‌ها:
[ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:محبت, ] [ 22:53 ] [ مهدی رضایی ]

دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت… گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید. اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد. دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاشکی‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی. دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند. سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد.         لطفا نظر بدهید


برچسب‌ها:
[ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:48 ] [ مهدی رضایی ]

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند:
با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند.
برخی؛ دادن گل و هدیه
و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند:
با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید:
آیامی‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرارمی‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
عشق پر معنا ترین کلمه ایست که انسان در زندگی خود گفته است

 


برچسب‌ها:
[ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:47 ] [ مهدی رضایی ]

در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.

پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : “چقدر باید به شما بپردازم؟ ” دختر پاسخ داد: “چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد”پسرک گفت: “پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم”
سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.
زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : “بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است” امضاء. دکتر هوارد کلی


برچسب‌ها:
[ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:44 ] [ مهدی رضایی ]

در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .

او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .

یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .

پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .

آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد
خواست پرواز کند ولی بلد نبود .


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:36 ] [ مهدی رضایی ]

روزی روزگاری مرد کشاورزی در مزرعه مشغول آبیاری بود.در همان وقت شاهین زیبایی که برای شکار یک خرگوش به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز برای به دام انداختن یک گراز وحشی که هر شب مزرعه ی او را لگدمال می کرد،کار گذاشته بود.

شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست فرار کند اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین را شنید،به طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید دلش به رحم آمد و او را آزاد کرد.

شاهین آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:« حالا که مرد کشاورز به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.»شاهین هر روز بالای مزرعه پرواز می کرد و از آنجا مرد کشاورز را که سرگرم کار و تلاش بود،می دید.

یک روز مرد کشاورز به دیوار شکسته ای نزدیک مزرعه اش، تکیه داد.اوکلاهش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. شاهین با چشمان تیزبینش متوجه شکافی در دیوار شد و فهمید که آن دیوار به زودی خراب می شود و روی مرد کشاورز می افتد. به فکر افتاد تا مرد کشاورز را از خطر آگاه کند. او با سروصدا به طرف مرد آمد و کلاه او را با چنگال هایش گرفت و چندین متر دورتر انداخت.مردکشاورز از جا برخاست وبه سوی کلاهش دوید.ناگهان از دیوار صدایی برخاست.کشاورز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دیوار پشت سرش خراب شده بود.

کشاورز فهمید که شاهین برای جبران لطف او این کار را کرده و با برداشتن کلاه،او را از دیوار دور کرده است. خدا را شکر کرد و گفت:«خدایا من به چشم خودم دیدم که لطف و مهربانی و کمک به دیگران هرگز بی پاداش نمی ماند.از تو که شاهین را برای کمک به من فرستادی سپاسگزارم و تو را شکر می کنم.»


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک, ] [ 23:5 ] [ مهدی رضایی ]

ba1092

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. خانم گنجشکه بتازگی ۲تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌کرد.

روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشک‌ها می‌پرید.

یک روز از این روزها که خانم گنجشکه می‌خواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌کند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره… برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت کرد.

گنجشک‌های کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار که فکر می‌کرد از همه زرنگ‌تر و مکارتره، ۴چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 23:3 ] [ مهدی رضایی ]

يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد.
 پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد. روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است.
پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.
دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.» لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد. « پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.»


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 23:1 ] [ مهدی رضایی ]

روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود. زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او آمد. مرد از همسرش علت بیماری را پرسید . زن گفت : من می دانم که هیچ وقت نمی توانم از آن کاهو یی که پشت خانه امان است بخورم و می دانم که الان در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمی توان کاهو پیدا کرد و می دانم که بزودی می میرم .


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 23:0 ] [ مهدی رضایی ]

 

یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند

بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:58 ] [ مهدی رضایی ]

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:55 ] [ مهدی رضایی ]

سال ها قبل پدر و مادرم از يکديگر جدا شدند و حضانت من به مادرم داده شد. او هميشه نگرانم بود اما سوءظن بي موردش عذابم مي داد. مادرم مدام به من شک مي کرد و کافي بود کمي دير به خانه برگردم تا از او کتک بخورم.

 آن روزها بيشتر از هميشه احساس تنهايي مي کردم و دنبال دوستي بودم تا براي او درددل کنم. اين وضعيت ادامه داشت تا اين که از طريق يکي از دوستانم با پسري به نام فرشاد آشنا شدم.

 مدتي دور از چشم همه با او رابطه دوستانه داشتم تا اين که وقتي به خودم آمدم فهميدم شيفته و دلبسته اش شده ام. آن زمان اگر يک روز صداي فرشاد را نمي شنيدم حال و روز خوشي نداشتم. يک روز در حالي که مثل هميشه با فرشاد صحبت مي کردم او من را به باغ پدرش دعوت کرد.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:سیاه, ] [ 15:30 ] [ مهدی رضایی ]

از چند سال پيش به دليل آشنای با شهرام ، اعتیاد به مصرف موادمخدر پیدا کردم. هر وقت موادم تمام مي شد سراغ شهرام مي رفتم و از او مواد مي گرفتم. اين درحالي بود که من شوهر و يک فرزند ۳ساله داشتم. 

رابطه من و شهرام مدت ها ادامه داشت و هميشه خيالم از بابت تهيه مواد راحت بود تا اين که بالاخره شوهرم به من شک کرد. دستم براي شوهرم رو شده بود و مجبور شدم همه چيز را برايش تعريف کنم. فرشاد، شهرام را مقصر معتاد شدنم مي دانست و از همان روز اول از او کينه به دل گرفت. او از من خواست به بهانه تهيه مواد شهرام را به خانه بکشانم تا از او انتقام بگيرد.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:شیطان, ] [ 15:26 ] [ مهدی رضایی ]

عشق چشمانم را کور کرده بود. حرف، حرف خودم بود و خانواده ام را تحت فشار گذاشته بودم تا با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم. مادرم مي گفت رعنا به درد زندگي با من نمي خورد. چون پدر رعنا زنداني بود مادرم مي ترسيد نتوانم با او خوشبخت شوم. مادرم مي گفت: هرچند کار درست و حسابي نداري اما حرفي ندارم که برايت زن بگيرم ولي همسر تو بايد از خانواده اي اصيل و آبرومند باشد. مادرم مي گفت اگر از رعنا بگذري خودم برايت دختر مناسبي پيدا مي کنم.

با وجود حرف هاي مادرم مرغ من يک پا داشت و فقط به رعنا فکر مي کردم. نمي توانستم حتي يک لحظه هم او را فراموش کنم. تصميم گرفته بودم هر طور شده خواسته ام را عملي کنم. به همين دليل سراغ مادرم رفتم و گفتم بايد با من به خواستگاري بيايد. حرف هايم باعث عصبانيت او شد. تا آن زمان مادرم را تا اين حد عصباني نديده بودم. آن چنان سرم فرياد کشيد که از خانه بيرون رفتم و تصميم گرفتم چند روزي به خانه برنگردم.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:خشم, ] [ 15:23 ] [ مهدی رضایی ]

 

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!!

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:22 ] [ مهدی رضایی ]

 

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک دختر به نام ویکی هم اتاقی شده کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو مشکوک شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود به مادرش گفت میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم

‎ حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : ” از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟ مسعود گفت : خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد‎.

‎او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده

با عشق، مسعود ‎

روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد : پسر عزیزم من نمیگم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمیگم که تو باهاش رابطه نداری اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود‎.

با عشق ، مامان

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:21 ] [ مهدی رضایی ]

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکس­برداری نیست. پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید. در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می­روم و صبحانه را با او می خورم. نمی­خواهم دیر شود! پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می­دهیم که امروز دیرتر می رسید. پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی­شناسد! پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی­شناسد؟ پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می­دانم او کیست!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:21 ] [ مهدی رضایی ]

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم

رفت و آمدی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر

بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده

است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره

توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار

به زمین افتاده بود جلب کند.پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی

از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی

برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی

نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد ...

نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات

زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند

که شاید به مزاجمان خوش نیاید ... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور ....


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:20 ] [ مهدی رضایی ]

اصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا باورم نمیشه!!!

نه من الان گیجه گیجم!!!             نمیدونم چیکار باید بکنم واقعا....

حتی فک کردن بهش هم منو گیج تر میکنه!!!

اون روزی که پست قبلی رو گذاشتم شبش ساعت ۱۱-۱۲میعاد سه دفه بهم زنگ زد!!!

ولی من برنداشتم!!!

خوشحال بودم!!! گفتم از جمعه صبح تا شبه دوشنبه!!!

یعنی دوروز بیشتر طول نکشید که نگرانم بشه و زنگید!!!

 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:43 ] [ مهدی رضایی ]

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک

دوچرخه میخری ؟

او نوه اش را خیلی دوست می داشت ، گفت : حتماً عزیزم ،

حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند .

شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت . در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ

بنویسید .

او شروع کرد به نوشتن ، تا اینکه ،

دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟

پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم .

پسرک گفت : بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی .

درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد .

او راهش را پیدا کرد . پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ،

دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران ،

حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند .

امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد .

اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند ،

باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند .


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:43 ] [ مهدی رضایی ]

بخيلي خروسي کشت و به غلام خود داد و گفت: اگر از عهده ي پختن اين خروس خوب برآيي تو را آزاد مي کنم.

غلام هرچه توانست جديت کرد تا شايد از بندگي آزاد شود. وقتي غذا حاضر شد بخيل آب خروس را خورد و

خروس را به جا گذاشت و گفت: اگر آشي با همين خروس درست کني آزادت مي کنم. غلام شور باي خوبي

تهيه کرد، باز بخيل شوربا را خورد و خروس را گذاشت و غلام را آزاد نکرد، براي بار سوم دستور داد با پيکر خروس

حليمي تهيه کند و پيوسته غذاهاي رنگارنگ با اين خروس دستور مي داد و غذا را مي خورد و خروس را نگه مي

داشت. بالاخره غلام به تنگ آمد و گفت: آقاي من! ديگر مرا ميلي به آزاد شدن نيست، شما را به خدا اين خروس

را آزاد کنيدو بخوريد تا از دست شما راحت شود !


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:41 ] [ مهدی رضایی ]

 داستان کوتاه “دنیای مجازی”,داستان کودکی فقیر داستان کوتاه پند آموز داستان کوتاه داستان پندآموز داستان های کوتاه داستان های قدیمی داستان دنیای مجازی داستان جالب داستان

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.

مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم .

در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم ،

چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.

فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم.

در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه

نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:

- عمو… میشه کمی پول به من بدی؟

فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.

- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:58 ] [ مهدی رضایی ]

مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد، چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:55 ] [ مهدی رضایی ]

این داستان واقعی و تاریخی است.

مینای سرخ چشم یا ورگ چشم

( ورگ همان گرگ است)

در حدود صد سال پیش میان سالهای 1275تا1285 در یکی از روستاهای ییلاقی مازندران به نام کندلوس در کوهستانهای چالوس در میان جنگلهای انبوه و دست نخورده آن زمان داستانی رخ داد که شاید در جهان بی نظیر بوده است.
داستان عشقی میان پلنگ و دختری چشم سرخ به نام مینا که می تواند به یکی از زیباترین داستانهای رمانتیک جهان و یک اثر ماندگار ادبی و زیست محیطی در جایگاه یک میراث ماندگار بشری به جهانیان شناسانده می شود.
این داستان جدای از محتوای عشقی بی مانند ، از دید زیست بوم(محیط زیست) و عشق به جانوران نیز مورد اهمیت است.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:49 ] [ مهدی رضایی ]

نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:48 ] [ مهدی رضایی ]

گاو ما ما مي كرد ، گوسفند بَع بَع مي كرد ، سگ واق واق مي كردو همه با هم فرياد مي زدند: حسنك كجايي ؟؟؟

شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود،حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد،او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند،او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند،موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گِلَت مي زند،ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد،كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.

كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد،پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.

پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود،او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند، پتروس در حال چت كردن غرق شد.

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود.

ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت،ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد،ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت،قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود.الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد .

او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد

چوپان دروغگو به او گوشت خَر فروخت،اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.

 برگرفته ازیه وب لاگ دیگه ....!


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:58 ] [ مهدی رضایی ]

یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت  :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد  شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان .  دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان بیارید یک چایی بهر مهمان . 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:40 ] [ مهدی رضایی ]

در زمانهای قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت "می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم" . هرکدام از دخترها کاری کردند ، آخر که حلوا پخته شد توی یک سینی بزرگ ریختند ولی ته دیگ را زن بابا خورد و به دختر ها نداد . دخترها وقتی که زن بابا از خانه رفت بیرون گفتند باید تلافی در بیاریم ، همه حلواها را خوردند و وقتی پدرشان از صحرا برگشت زنش گفت : امروز حلوا پختیم بیارم یه کم هم تو بخور  . وقتی سینی حلوا را آورد مرد دید خالی است .  زن گفت این کار دختراته  و اینجا یا جای منه یا جای دخترها . مرد گفت الان دخترها را می برم بیابان ولشان می کنم . دخترها را برد بیابان و به آنها گفت : من می رم دستشویی و زود برمی گردم


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:39 ] [ مهدی رضایی ]
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 17:2 ] [ مهدی رضایی ]

داستان دوی قورباغه

 

روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچک تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچکي بتوانند به نوک برج برسند.
از بين جمعيت جمله هايي اين چنيني شنيده مي شد: «اوه، عجب کار مشکلي!!»، «اون ها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند.» يا «هيچ شانسي براي موفقيت شان نيست. برج خيلي بلنده!» قورباغه هاي کوچک يکي يکي شروع به افتادن کردند به جز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر مي رفتند. جمعيت هنوز ادامه مي داد: «خيلي مشکله! هيچ کس موفق نمي‌شه!» و تعداد بيشتري از قورباغه‌ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف.
ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. اين يکي نمي خواست منصرف بشه! بالاخره بقيه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها قورباغه اي بود که به نوک برج رسيد!
بقيه قورباغه‌ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟ مشخص شد که برنده مسابقه ناشنوا بوده!


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 16:58 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستان کوتاه

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 16:55 ] [ مهدی رضایی ]

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 16:52 ] [ مهدی رضایی ]

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:3 ] [ مهدی رضایی ]

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:2 ] [ مهدی رضایی ]

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"

مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"

و این داستان سال  های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی  و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند....


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:1 ] [ مهدی رضایی ]

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:0 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب