داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





شعر طنز, سفره افطار, طنز ماه رمضان

   سفره افطار!


    در روز اگرچند به هجر تو گرفتار
    ای سفره افطار!

 

    جوییم وصال تو در آغاز شب تار
    ای سفره افطار!

 

    تا مهر فرو رفت، ز پی، ماه برآید
    از تو خبر آید

 

    ما مهر تو را مدت یکماه خریدار!
    ای سفره افطار!

 

    هرچند که در منزل ما نیز نکویی
    بس خوش‌بر و رویی

 

    خوشتر که رسَم من به تو در منزل اغیار!
    ای سفره افطار!

 

    از جلوه تو عشق فسونکار، فراموش!
    شد یار، فراموش!

 

    خوش‌طعم‌تراز عشقی و خوشرنگ تر از یار!
    ای سفره افطار!

 

    در دیس تو از مرغ دگر نیست نشانی
    از فرط گرانی

 

    صدحیف که امسال سبک‌تر شدی از پار!
    ای سفره افطار!

 

    با اینهمه سهمی ز خود الساعه جدا کن
    نذر فقرا کن

 

    رنگین نشو از خون دل گرسِنه؛ زنهار!
    ای سفره افطار!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 16:18 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل, شرط بندی در بازی

 سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد

اصطلاح سه پلشت که اشتباها سه پلشک هم ضبط شده و تلفظ می شود هنگامی به کار می رود که گرفتاریها و دشواریها یکی پس از دیگری به سراغ آدمی بیاید و عرصه را تنگ کند در این صورت گفته می شود : سه پلشت آمد و یا به شکل دیگر :« سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد.»

در بازی سقاب آجر یا خشتی در میان مجلس مس نهند و حریفان به طور چمباتمه بر روی زمین می نشینند . آن گاه به نوبت سه قاپ را در لای انگشتان دست راست خود قرار می دهند و یک جا بر زمین می اندازند . شگرد بازی سه قاب این است که قاپ باز در حال چمباتمه با ژست مخصوصی قاپها را بیندازند و کف دستش را محکم به پهلوی رانش بکوبد تا صدایی از آن بر خیزد. در بازی سه قاپ هر کسی می تواند به دلخواه خود مبلغی بخواند یعنی شرط بندی کند و آن گاه سه قاپ انداخته می شود . اگر دو اسب بیاید قاپ اندازد دو سر می برد . اگر دو خر بیاید دو سر می بازد. اگر هر سه قاپ به شکل اسب یا خر سر پا بنشیند آن را نقش می گویند و قاپ انداز سه برابرآنچه را که طرف مقابل خوانده است می برد.
موضوع مورد بحث ما این است که اگر قاپها دو اسب و یک خر و یا دو خر و یک اسب بنشیند آنکه قاپها را انداخته سه سر به حریفان می بازد که قسم اخیر در واقع منتهای بد شانسی قاپ انداز است و آن را در اصطلاح قاپ بازها سه پلشت می گویند که به علت اهمیت موضوع در تعریف بد شانسی و توصیف بد اقبال رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده و موارد مشابه مورد استفاده و استناد قرار گرفته است.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 16:17 ] [ مهدی رضایی ]

داستان ضرب المثل,ریشه ضرب المثل

 چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می گویند: طشتش از بام افتاد. و یا به عبارت دیگر: طشت رسواییش از بام افتاد.
زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می کرد پارچه های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.
برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئنتر از پشت بام نبود زیرا در بلند ترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.

گاهی ندرتا اتفاق می افتاد که باد شدیدی می وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می کرد. پیداست از بر خورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی بر می خاست و پارچه های حیض به زمین می ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همساگان متوجه آن صدا می شدند و نتیجتا سر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می گردید.
با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می کردند و تا مدتی روی نشان نمی دادند .
مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می کند:

    دردمندی کش زبام افتاده طشت
    زو نهان کردیم حق پنهان نگشت


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 16:16 ] [ مهدی رضایی ]

از بستگان خدا,داستان از بستگان خدا

کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد.

زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش!

کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم.

کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:, ] [ 15:17 ] [ مهدی رضایی ]

سرگرمی,مطالب خنده دار

وقتي يک دختر حرفي نميزند

ميليونها فکر در سرش مي گذرد

 

وقتي يک دختربحث نميکند

عميقا مشغول فکر کردن است

 

وقتي يک دختربا چشماني پر از سوال به تو نگاه ميکند

يعني نمي داند تو تا چند وقت ديگر با او خواهي بود

 

وقتي يک دختر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسي تو مي گويد: خوبم

يعني اصلا حال خوبي ندارد


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, ] [ 14:22 ] [ مهدی رضایی ]

سرم را بشکن ، نرخم را نشکن, کسبه بازار

ضرب المثل سرم را بشکن ، نرخم را نشکن

عبارت بالا از امثله سائره است که بیشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهای بقالی در برخورد با مشتریانی است که زیاد چانه می زنند تا فروشنده مبلغی از نرخ جنس بکاهد ولی فروشنده با عبارت مثلی بالا به مشتری پاسخ گوید.

نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معنی کم کردن قیمت است که فروشنده حاضر است سرش را بشکند ولی نرخ کالایش نشکند و پایین نیاید.
مثل بالا در مورد دیگر هم به کار می رود و آن موقعی است که کسی در عقیده و نیتی که دارد مقام و ثابت قدم باشد و دیگران بخواهند وی را از آن عقیده و نیت که گاهی با مصالح و منافعشان تضاد و تباین پیدا می کند باز دارند که در این صورت برای اثبات عقیده و نیتش به ضرب المثل بالا متبادر می شود.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, ] [ 14:21 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل, گوسفندان, آغل

خیلی از شغل ها ، اصطلاحات و زبان خاص خودشان را دارند . چوپانی و گله داری هم از همین مشاغل است . چوپان ها با زبان مخصوص خود با گوسفندان حرف می زنند و به آن ها فرمان می دهند که باید چه کاری انجام بدهند . وقتی یک گوسفند اشتباهی به سمت دیگری حرکت کند بقیه هم به دنبال او می روند . پس در این مواقع چوپان باید صدای مخصوصی سر دهد تا گوسفند پیشرو با شنیدن آن ایست کند و به همان جهتی که چوپان می گوید برود !

دستور دادن به گوسفندان برای رفتن به سمت آب ، صدا کردن آن ها برای خوردن نمک ، چریدن ، اعلام خطر ، بازگشت به آغل و ... هر کدام صدای مخصوصی دارد که اگر چوپان همه ی آن صداها را بشناسد می تواند کارهایش را درست انجام دهد . " هِرّ و بِرّ " نمونه هایی از این چند صداست .

چوپان تازه کار و جوانی این واژه ها را به غلط در مورد گوسفندان به کار برده بود و باعث گم شدن گوسفندان شده بود و مردم می گفتند : " فلانی هِرّ را از بِرّ تشخیص نمی دهد ! " این مَثَل را از آن روز به بعد در مورد کسانی به کار می برند که بدون استفاده از عقل ، حتی در کارهای ساده هم نادانی کنند !


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 25 تير 1392برچسب:, ] [ 14:20 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان کوتاه,داستان کوتاه ناخدا یا مهندس

يکي از روزها ناخداي يک کشتي و سرمهندس آن در اين باره بحث مي  کردند که در کار اداره و هدايت کشتي کدام  يک نقش مهم  تري دارند.
بحث به  شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به  دست بگيرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.
هنوز چند ساعتي از جابه  جايي نگذشته بود که ناخدا عرق  ريزان با سر و وضعي کثيف و روغن  مالي بالا آمد و گفت: «مهندس سري به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش مي  کنم، کشتي حرکت نمي کند.»
سرمهندس فرياد کشيد: «البته که حرکت نمي کند، کشتي به گل نشسته است.»


برچسب‌ها:
[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 23:6 ] [ مهدی رضایی ]

داستانهای جذاب, داستانک, داستان آموزنده

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می‌گذشت. مرد کباب فروش گوشت‌ها را روی آتش نهاد و باد می‌زد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا می‌روی؟ پول دود کباب را که خورده‌ای بده! از قضا شیخی از آنجا می‌گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می‌کند که او را رها کند.
 ولی مرد کباب فروش می‌خواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می‌دهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین می‌انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.


برچسب‌ها:
[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 23:5 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستانک,داستان قدر خانواده ات را بدان,

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 23:4 ] [ مهدی رضایی ]

طنز خنده دار,سرگرمی, زن ذلیل

- یعنی اینقدی که پسرا به موهاشون میرسن، اگه به یه بوته شلغم رسیده بودن الان هلو می داد!

- ببین خانوم، تو روزنامه نوشته که مردها به طور متوسط در روز از پونزده هزاز کلمه برای صحبت کردن استفاده می کنند ولی زن ها از سی هزار کلمه. دیدی ثابت شد. شما زن ها بیشتر حرف می زنین تا ما مردها؟

زن: هیچ هم همچین چیزی نیست. فوقش ثابت شده که ما هر حرف رو باید دو بار بزنیم تا توی مخ شماها فرو بره!


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 22 تير 1392برچسب:, ] [ 23:1 ] [ مهدی رضایی ]

 دوست پسر, جهیزیه, مطالب خنده دار

وقتی یه مرد معتاد میشه : اگه زنش زن بود و به فکر زندگیش بود این بیچاره به این روز نمی افتاد، بدبختی اینا رو به این روز می کشه دیگه!!

وقتی یه زن معتاد میشه: ای وای!!! خاک بر سرش ! بیچاره شوهرش دلش به چی خوشه ! چه جوری اینو تحمل میکنه؟؟

 

وقتی یه دختر یه کم به خودش میرسه : اوه! اوه ! ننه بابا داشت جمش می کردن!! اینا همش واسه جلب توجه دیگه!!! اینا دنیا و آخرت ندارن که!!!

وقتی یه پسر تیپ میزنه: چه پسر خوش پوشیه…هزار ماشاا… چه تیپی داره… میمیرن واسش دخترا


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 21 تير 1392برچسب:, ] [ 14:12 ] [ مهدی رضایی ]

عکس های خر,عكس الاغ,الاغ ها,سلام الاغ عزیز

کـــره ای گــفــت بــــــــــه بابای خرش  ****   پــــدر از هـــمـــه جــا بـی خبرش

وقـــت آن اســــت بـــــرای پســرت  ****   ایـــــن الاغ نـــــــرّه ی کــــره خــرت

مــاده ای خـــــــــــــــوشگـل و زیـبا گیری  ****   تـــو کــه هر روز به صحرا میری

وقـــت آن اســت کـه زن دار شـوم  ****   ورنـــه از بـــی زنــــــــــی بــیمار شوم

پـــدرش گــفــت کــه ای کـــــره خَرَم  ****   ای عــزیـــز دل بـــابــــا ، پــســرم

تـــو کـــه در چــنــتــه نداری آهی   ****   نـــه طــویـــــــــلــه ، نه جُلی نه کاهی

تـــو کـــه جــز خـوردن مال پــــــــــــدرت  ****   پـــــــدر نـــــــرهّ خـــــر دربــــدرت

هـــیـــچ کـــار دگــری نیست تورا  ****   یک جو از عقـــــــــــــ به سر نیست تورا

به چه جرأت تو زمــــن زن طـلــبی  ****   بـــاورم نـیــست کـــه ایـنقدر جَلبَـــــی

بـــایـــد اول تـــو بــگـیـری کاری  ****   بــهـــر مــــردم بــبــــــــــــــری تــو باری

بعـد از آن یک دو تا پالان بخـری  ****   بـهــر آن کُــرّه خـــوشگـــــــــــــــل بـبـری

یک طــویــلـه بکنی رهن و اجار  ****   تــا کــه راضـــــی شــود از تو آن یـــــــــــار

بـعــد بـایــد بـخری رخت عــــــــروس  ****   بـهـر آن مـاده خــر خـوب و مـــــلوس

جُــــــلـی از جــنـــس کــتـــان اعلا  ****   روی جُـــل نـقــــــــــش و نـگـاری زیـبـا

بــعـــد بـــایـــد بـــکـــنی گلــــــــــکاری  ****   بــهــر مــاشـیـن عروس یـک گاری

وقــتی ایـــنـهــــــــــا بـــشـــود آمــاده  ****   بــعـــد از ایـــن زنـــدگــیـــّت آغـازه

می بــری مـــاده خــرت را حجـــــــله   ****   بــا تـــأنــی نَه کــه بـــا ایـــن عـجـله

بــشـنــو ایــن پــنـــــــــد ز  بابای خرت  ****   پــــــدر بـــــا ادب و بــــا هــــنـــرت

تــا کـــه اســبــاب مــهــیـــــــــــا نشود  ****   موسم عــقـــــــد تــو بــر پا نشود

پــس از امــروز بــرو بر سرِ کار  ****   تــا نـــهـــنـــد آدمـــیـــان پــشتت بــــــــــــار


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 تير 1392برچسب:, ] [ 14:10 ] [ مهدی رضایی ]

اعتراف های خنده دار, طنز اعترافاعتراف می کنم دوم دبیرستان که بودم بعد از پیدا کردن کارت واکسیناسیون پسر همسایمون که برای روز قبل بود زنگ زدم خونشون گفتم آقای احسان...؟17 ساله؟نام پدر....؟هستید؟
دیروز واکسن سرخک،سرخجه زدید؟
با تعجب گفت : بله!
آقا منم گفتم : "اشتباه شده واکسنی که دیروز زدید تا 48 ساعت دیگه باعث بروز علائمی می شه که باید تحت مراقبت باشید مثل حمله های قلبی یا تنفسی"!
طرف از ترس از حال رفت و نیم ساعت بعدش با آمبولانس بردنش بیمارستان...
هنوزم عذاب وجدان دارم!!!


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 21 تير 1392برچسب:, ] [ 14:6 ] [ مهدی رضایی ]

مطالب خنده دار, شوهر خاله, چشم شور

یادمه بچه گی هام شوهر خاله ام همیشه می گفت: تو یه چیزی میشی ... تو یه چیزی میشی ... واقعا سق سیاهی داشت و چشم شوری که بعد از این همه سال هیچی نشدم ... همه ما آرزوهایی داشته ایم یا داریم که به آنها نرسیده ایم یا هرگز نخواهیم رسید.

بعضی وقت ها از بس که اوضاع بر وفق مراد نیست، خودمان را با چیزهایی پیش پا افتاده مقایسه می کنیم و ناراحتیم که چرا حداقل مثل آنها نشدیم. مثلا می گوییم قبض برق هم نشدیم، چند نفر از ما بترسن ... نمونه هایی از این دست را بخوانید...


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 21 تير 1392برچسب:, ] [ 14:5 ] [ مهدی رضایی ]

 ریشه ضرب المثل, شتر را به پشت بام برد

اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جزء امثله سائره در آید.

در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی- ترکیه امروز- را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر- اصغر- زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که صیت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, ] [ 8:49 ] [ مهدی رضایی ]

 داستان ضرب المثل, جعفرخان از فرنگ برگشته

عبارت مثلی بالا به افراد کم مایه ای اطلاق می شود که گمان می کنند چیزی می دانند و در مقام فضل فروشی چند واژه خارجی را چاشنی کلام کنند . بعضی از جوانان کم سواد چند صباح که به خارج از کشور سفر کرده باشند با مغلق گویی و استعمال کلمه بیگانه و تلفیق رطب ویابس هم عرض و آبروی خویش می برند و هم سامعه شنونده را آزار می دهند .

به این دسته افراد از باب طنز وتعریض گفته می شود : جعفرخان از فرنگ برگشته یا به عبارت دیگر: جعفرخان از فرنگ آمده ، یعنی خوستایی می کند در حالیکه چیزی بارش نیست .

 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, ] [ 8:48 ] [ مهدی رضایی ]

 

راز موفقیت,راههای رسیدن به موفقیت

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست.  سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند.  جوان با او به راه افتاد.
به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.  جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.
مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.
سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟"  گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."

منبع:asriran.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, ] [ 8:47 ] [ مهدی رضایی ]

آدمی اگر بخواهد خوشبخت شود بزودی میشود

ولی او میخواهد خوشبخت تر از دیگران باشد

و این مشکل سازست زیرا

او همیشه دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور میکند


برچسب‌ها:
[ جمعه 14 تير 1392برچسب:, ] [ 22:53 ] [ مهدی رضایی ]

 

سه تا پسر درباره پدرهایشان لاف می زدند:
اولی گفت: پدر من سریعترین دونده است. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون

پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.

دومی گفت: تو به این میگی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک میکنه

و زودتر از گلوله به شکار میرسه?

سومی سرشو تکون داد و گفت: شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن

نمی دونید. پدر من کارمند دولتی است.

اون کارشو ساعت ۴:۳۰ تعطیل میکنه و ۳:۴۵ تو خونه است!


برچسب‌ها:
[ جمعه 14 تير 1392برچسب:, ] [ 22:52 ] [ مهدی رضایی ]



برچسب‌ها:
[ جمعه 14 تير 1392برچسب:, ] [ 22:49 ] [ مهدی رضایی ]

داستان عاطفی شقایق

خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:

 

- پلاک 21 ؟!

 

سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 14 تير 1392برچسب:, ] [ 22:44 ] [ مهدی رضایی ]

 

سرگرمی,طنز خنده دار, تفاوت زنان و مردان

 

سالگرد ازدواج

زن :عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.

مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟

 

 

 

 

روز زن

زن : عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه.

مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم آشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟)

 

 

 

 

روز مرد

زن: وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.

مرد: حالا اشکال نداره عزیزم سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی می یاد)


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 14 تير 1392برچسب:, ] [ 22:43 ] [ مهدی رضایی ]

 

ازدواج دختران و پسران امروزی,دختران و پسران امروزی

دنیا عوض شده. دیگر نه دختران شبیه گذشته مادرانشان هستند، نه پسران به جوانی پدرهایشان می مانند. آنها با تعاریف نیمه سنتی، نیمه مدرن بزرگ شده اند و معیارهایشان برای زندگی مشترک با هم متفاوت است.

در اینجا ویژگی هایی از دختران و پسران امروزی را با هم مرور می کنیم که در ازدواج آنها مساله ساز می شود. اینها روحیاتی هستند که الزاما در همه وجود ندارد اما در عموم جوان ها به چشم می خورد و آنها را برای یک زندگی مشترک، نا آماده نشان می دهد.

 

دختران امروز چگونه اند؟

1- یكی از دلایلی كه باعث شده دختران دیر و خیلی كم ازدواج كنند توقعات بالا و زیاده‌خواهی‌های آنان است كه بر تمام تصمیم‌گیری‌های‌شان تاثیر گذاشته است. قبلا دختران می‌گفتند هرچه پدر و مادرم بگویند یا خدا بزرگ است و من چیز زیادی نمی خواهم ولی در این دوران دختران خواسته‌های‌شان را اعلام می‌كنند و می‌خواهند و براساس آن تصمیم می‌گیرند یعنی تنها تامین مادی از طرف یك مرد برای‌شان ملاك نیست و انواع و اقسام خواسته‌ها و نیاز های مختلفی كه دارند را بیان می‌كنند و در ازدواج به‌دنبال برطرف كردن‌شان هستند.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ] [ 10:9 ] [ مهدی رضایی ]

 

عاشقانه,اشتباه عاشقانه

کسانی که در غم اندوه به هم خوردن رابطه یی هستند، گرایش خیلی زیادی دارند که دقیقا برعکس آنچه که باید را انجام دهند. به همین خاطر گاهی صدمه ی جبران ناپذیری را به رابطه شان می زنند. در هر فاجعه یی، اولین قدم متوقف کردن خونریزی و بعد حل مشکل است. رابطه ی عاطفی شما هم از این امر مستثنی نیست. زن ها دنبال مردهای قوی هستند که بتوانند از آن ها محافظت کنند و مردها به هیچ وجه به زن هایی که به آن ها اجازه نمی دهند هر کاری که می خواهند بکنند، احترام نمی گذارند پس اگر می خواهید عشق سابق تان را دوباره به رابطه برگردانید چند اشتباه زیر را مرتکب نشوید.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ] [ 10:8 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان زیبای نوه خوب من,داستان,داستان کوتاه

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.

خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟

حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود.

 

منبع:asriran.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ] [ 10:7 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان جالب نشان شخصیت,داستان آموزنده شخصیت

 مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

 پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»



برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ] [ 10:5 ] [ مهدی رضایی ]

 همسایه حسود,داستان,داستانک

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :

" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد ....."


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, ] [ 1:34 ] [ مهدی رضایی ]

 

میلیونر ژاپنی و چشم دردش!

می‌گویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای ...
می‌گویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند

.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می‌یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن كند. او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه‌ای بوده كه تاكنون تجویز كرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری. تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, ] [ 1:33 ] [ مهدی رضایی ]

 

شهری با مردمان دزد

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود.

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, ] [ 1:28 ] [ مهدی رضایی ]

 

 بگو و بخند

اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا کهمی خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.

زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, ] [ 1:25 ] [ مهدی رضایی ]

جک هاي ملا نصرالدين

هرکس از زن خود ناراضي

ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود.

همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر.

ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟

آن مرد گفت : نه ...

ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!

گم شدن خر

يک روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي کند.


موقع گشتن به دنبال آن يک گورخر پيدا مي کند.


به آن مي گويد: اي کلک لباس ورزشي پوشيدي تا نشناسمت


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, ] [ 10:31 ] [ مهدی رضایی ]

 

 جملات آموزنده, طنز نوشته, جملات خواندنی

به نام خدا علیرضا هستم دیشب تا صبح از دندون درد پشتک میزدم

امروز رفتم دندون پزشکی میگه دندون علقت از زیر دندون ۸ داره میاد بیرون

پیش فاکتور داده بهم حدود ۵۰۰۰۰۰ تومان

با مزه پرونی های خانوم دستیار ۶۰۰۰۰۰ برام آب میخوره

پ.ن : ۶۳۸۰ تومن داخل عابر بانکم وجود داره میرم همشو بروفن میخرم

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦طنز نوشته های کوتاه♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

بزرگترین پرورشِ مار در سطحِ خاورمیانه، آستینِ بنده است….!!!

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦طنز نوشته های کوتاه♦♦♦♦♦♦♦♦♦


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, ] [ 10:30 ] [ مهدی رضایی ]

 

یک داستان عبرت آموز

امام باقرعلیه السلام فرمود: در زمان رسول خدا، در آغاز هجرت یکی از مومنین صفه به نام سعد بسیار در فقر و ناداری به سر می برد و همیشه در نماز جماعت، ملازم پیامبر خدا بود و هرگز نمازش ترک نمی شد رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم وقتی او را می دید، دلش به حال او می سوخت و نگاه دلسوزانه به او می کرد.

 

غریبی و تهیدستی او رسول خدا را سخت ناراحت می کرد، روزی به سعد فرمود: اگر چیزی به دستم برسد تو را بی نیاز می کنم. مدتی از این جریان گذشت، رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم از این که چیزی به او نرسید تا به سعد کمک کند، غمگین شد خداوند وقتی رسولش را این گونه غمگین یافت، جبرئیل را به سوی او فرستاد جبرئیل که دو درهم همراهش بود، به حضور پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آمد و عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم خداوند اندوه تو را به خاطر سعد دریافت، آیا دوست داری که سعد بی نیاز گردد، پیامبر صلی الله علیه واله و سلم فرمود: آری. جبرئیل گفت، این دو درهم را به سعد بده و به او دستور بده که با آن تجارت کند پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آن دو درهم را گرفت و سپس برای نماز از منزل خارج شد؛ دید سعد کنار حجره مسجد ایستاده و منتظر رسول خداست. وقتی که سعد را دید، فرمود: ای سعد آیا تجارت و خرید و فروش می دانی؟


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, ] [ 10:29 ] [ مهدی رضایی ]

 

قصه های  عمو نوروز

ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را مي‌گذراند. ديگر نفس‌هايش سردي نداشت. برف‌هايي را كه با خودش آورده بود، كم‌كم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب مي‌شدند. او بايد جايش را به عمو نوروز مي‌داد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت مي‌رسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه مي‌داد و همين طور كه مي‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز مي‌شد و رشد مي‌كرد. عمو نوروز يكي يكي در خانه‌ها را مي‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه مي‌كرد.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 9 تير 1392برچسب:عمونوروز,عید, ] [ 10:27 ] [ مهدی رضایی ]

 

 

 

داستان خواندنی

دربست!

زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟

بهشت‌زهرا.

با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور مي‌شه.»

پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بي‌انتها به نظر مي‌رسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلك‌هايش را سنگين‌تر كرد. صداي پچ‌پچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوش‌هايش ريخت.

يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوس‌زده‌ها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري هم‌قد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گل‌هاي رز و مريم را در دست داشت.

 

 

 




برچسب‌ها:
[ جمعه 7 تير 1392برچسب:, ] [ 23:44 ] [ مهدی رضایی ]

سرگرمی,ترشیده دختر, دختر ترشیده

این که می گویند در ازدواج، تقدیر نقش اصلی را دارد واقدامات شما، تا قسمت نباشد، به جایی نخواهد رسید، کاملا درست است.

فرض کنید مریم بخواهد برای بازکردن بختش، خود وارد عمل شود.او تصمیم می گیرد به سراغ دوستان متاهلش رفته وازآنها بپرسد چطور شد که ازدواج کردند، آن گاه همان اقدامات را به عمل بیاورد. چه اتفاقی خواهد افتاد؟!

مریم: شهرزاد جان! چه شد که با محمد ازدواج کردی؟

شهرزاد: خوب … می دانی که محمد همکارم بود… راستش من از او خوشم می آمد و سعی کردم با محبت و توجه، نظرش را جلب کنم…

{ مریم به پسر موردعلاقه اش در محل کار: پنجره را ببندید، خدای ناکرده سرما می خورید!

همکار : اصلا دوست دارم سرما بخورم تا دوست دخترم بیشتر نازم را بکشد. به شما ربطی دارد؟! (زیر لب) دخترهای این دوره و زمانه چقدر پر رو شده اند! }


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 7 تير 1392برچسب:طنز,دختر, ] [ 23:43 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانهای بهلول,داستان بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

منبع:bartarinha.ir


برچسب‌ها:
[ جمعه 7 تير 1392برچسب:, ] [ 23:41 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان سيندرلا(طنز)ايراني

يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بدون پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود .

سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت :سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود .

القصه ، يه روز پسر پادشاه که خوشي زير دلش زده بود ، تصميم گرفت که ازدواج کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 7 تير 1392برچسب:, ] [ 23:34 ] [ مهدی رضایی ]

مطالب طنز, جملات طنز و خواندنی

 یکی باید پیدا شود که به مادران سرزمین من بفهماند که اگر شام دیشب خوردنی بود، همان دیشب خورده میشد بعععععله...
♦♦♦♦♦♦♦♦جوکهای خنده دار♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دیشب یه پشه نیشم زد پاشدم دنبالش کردم بالاخره گوشه اطاق خفتش کردم اومدم بکشمش یهوگفت بابا ! راست میگفت من باباش بودم آخه خون من تو رگاش بود ! تا صبح تو بغل هم گریه کردیم !
♦♦♦♦♦♦♦♦جوکهای خنده دار♦♦♦♦♦♦♦♦♦
داشتیم با مامانم وسایل انباری رو مرتب میکردیم یه دفعه مامانم یه جعبه مدادرنگی ۲۴رنگ قاب فلزی رو از توو کارتون درآورد نگاش کرد و زد زیر خنده!!! گفت: میدونی این چیه؟ اینو خریده بودم هروقت معدلت ۲۰ شد بدم بهت حیف واقعا!!! خاک تو سرت
♦♦♦♦♦♦♦♦جوکهای خنده دار♦♦♦♦♦♦♦♦♦


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 7 تير 1392برچسب:, ] [ 23:30 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب