میتوانستم ساعتها به آن مکزدنهای بیفایده تن بسپرم، نوک پستانهایم را تصور کنم که در دهان مردی درد میگیرد و لرزش گنگی را حس کنم که تمام تنم را در تسخیر خود میگرفت... اما بچهی گرسنه جیغهای بنفش میکشید و من آرزویم را با هول و هراس برمیداشتم و بچه به بغل میدویدم بیرون.
آنروزها را خوب یادم میآید: زیبا بودم و سرکش و درشت، از آنها که به اصطلاح کمی زود استخوان ترکاندهاند، پستانهای نسبتا بزرگی داشتم که روزی دهبار نوکش برجسته میشد: وقتی مردی در صف نان نگاهم میکرد، وقتی در حمام آب داغ با فشار از دوش روی تنم میریخت، وقتی گربهها روی پشت بام ناله میکردند و وقتی برای پدرم مهمان میآمد و بعد از رفتنشان اتاق مهمانخانه از بوی سیگار و عرق تن مردها پر میشد.
یادم میآید که سگی داشتیم که گوشهی حیاط میبستیمش و شبها بازش میکردیم تا نگهبانی بدهد. ظهرها بعد از خوردن غذایش که معمولا نان خیسخورده در شیر بود میخزید توی سایه و برای مدتی طولانی خودش را میلیسید. دور پوزهاش را، پنجههایش را، و حتی آلت تناسلیاش را. همیشه با خودم تصور میکردم که ای کاش من هم زبان بزرگی داشتم و میتوانستم خودم را لیس بزنم. توی چرت کوتاه بعد از ظهر میدیدم که زبانم بزرگ شده و آن را مانند ملافهای نمناک دور تنم پیچیدهام و سفیدی رانهایم را به گرمای سرخ آن فشار میدهم و بعد عرق کرده و قرمز از خواب میپریدم.
زن بودن برای من همواره با رنگ سرخ عجین بود. ماتیک قرمز، زبان قرمز، پاهای شاشسوزشدهی قرمز و پوست خراشیدهی قرمز.
چهارده سالگی من در فوران رنگ قرمز گذشت. چهارده سالگی من ملتهب و کشف نشده، چهارده سالگی من در ریزش نخستین خون عادت ماهانه، چهارده سالگی من در حکومت رنگ قرمز گذشت.
آنروزها مرسوم بود که برای کسی که میخواست عروس شود رخت قرمز بخرند. سربند پاچین و تنبان و روسری قرمزی که مادرم برای نامزد برادرم خریده بود، یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز و براق بود که دیدن آن مرا همیشه به هیجان میآورد؛ کفشهایی که منتظر بودند تا روز حمام عروسی به عروس پیشکش شوند. بیآنکه بدانند بیرون گنجه کسی شبها در رختخواب بیدار میماند و در حسرت برق صاف و لیزشان آه میکشد.
نیمهشبی در همان روزها ناگهان از خواب پریدم. انگار دستی نامریی به شدت مرا تکان میداد. بیآنکه بدانم چرا به اطرافم گوش سپردم. صدای یکنواخت نفسهایی که حکایت از خواب سنگین اهل خانه میکرد به جای اینکه مرا به خلسه ببرد هشیارترم کرد. بلند شدم و پاورچین پاورچین، مانند گربهای بیصدا به سمت گنجه رفتم و کفشها را با خودم به اتاقی بردم که معمولا از آن استفاده نمیکردیم و بعد سر صبر نشستم و به آن دو قلب قرمز نگاه کردم که جایی بیرون سینهی من میزد... آنها را مثل کودکی نوازش کردم و بوسیدم. چرم نازک و لطیف کفشها انگار زیر انگشتهای داغم دل دل میزد. نه... آهنگ مینواخت و از همه جای تن من موسیقی به بیرون میریخت. تابستان گرم و شرجی مثل حرارت خون من در آن کفشها جریان داشت.
بیاختیار، بیآنکه بدانم چه میکنم لباسهایم را درآوردم و خودم را به آن حرارت مذاب سپردم. با چشمهای بسته خودم را میدیدم که روی فرش غلت میزنم و مثل مار به خودم و آن کفشها میپیچم؛ میدیدم که تنم دارد هی باریکتر و درازتر میشود تا مثل گیاهی خزنده ساقههایش را دور آن پاشنههای باریک بپیچد. اشباح در سرم دهل میزدند، ارواحی گناهکار و نامرئی دستهایم را گرفته بودند و بوی نامحسوس اما نافذشان نخستین تجربهی واقعی جنسیم را جشن میگرفت، شیاطین سرم را گرفته بودند و با فشار زبانم را رویهی کوتاه و گرم کفشها فشار میدادند، و دستهای اجدادی زنان تبارم شرمگاهم را بر آن پاشنههای نوک تیز میگشودند. احساس درد نمیکردم. در خیالم میدیدم که نمایندهی نافرمانی تمام زنان طایفهای هستم که از هزار سال پیش از این جنسیتشان را بر دستمالهای سفید به مردانی بیسر تقدیم میکردند.
تا پیش از آن نفهمیده بودم که خون میتواند بویی چنین دلفریب داشته باشد. عطر خونی که از تنم بر کفشها میریخت مرا مست کرده بود.
برای اولینبار واقعا احساس کردم که میخواهم نماز بخوانم. بیآنکه خودم را بپوشانم، بیآنکه تلاشی برای پاک کردن خونم بکنم بر آن کفشها نماز خواندم و احساس کردم همهی وجودم پاک و مطهر میشود. در هجوم موسیقییی درونی پشت سر هم به رکوع و سجود میرفتم و وحشیانه ارضا میشدم. صدای تن من با صدای شب در هم میآمیخت و لرزههایش کمکم با تپش طبیعت یکی میشد. حس میکردم که حامل نطفهی نوری هستم که تا ساعتی بعد قرار بود از افق سر بزند. میدانستم زیبا شدهام؛ زیبا و سرخ و براق، و ناخواسته به سجده افتادم.
کجای زمان بودم؟ آن وقت که زبانی حقیقی مرا میلیسید... فکر کردم خدایان باستانی آمدهاند تا با من بیامیزند. خدایان که پوزه ندارند. خدایان که لهله نمیزنند. خدایان که زوزههای خفه نمیکشند.
بوی خون من سگ را از حیاط کشیده بود تا اتاق و حالا داشت شرمگاهم را لیس میزد. آن فضای روحانی و زیبا ناگهان از بین رفت. خودم را دیدم که چهار دست و پای سیاه در آوردهام، خودم را دیدم که آلتم از بوی زنانگی موجودی از نوع دیگر راست میشود، مهبلم را دیدم که مثل گوشتی خام از چنگک قصابی آویخته و من با چشمهایی گرسنه و ملتمس به آن زل زدهام، دیدم که فروخته میشوم، حراج میشوم تا به سیخم بکشند، زنان تبارم حالا در سرم مویه میکردند، نور رفته بود و من فقط همان صدای لهله طولانی بودم که حریصانه از منافذ پوستم به درون نفوذ میکرد.
بلند شدم و یک لنگه از کفشها را به طرف سگ پرتاب کردم. انتظار داشتم زوزهکشان فرار کند اما همانجا ایستاد و با چشمهایی گرسنه نگاهم کرد. ترسان و میخکوب از جاذبهای وحشیانه، دیدم که زندگیم در آن دایرههای میشی مرور میشود، بدن عریان خودم را دیدم که خودش را به دیوار چسبانده بود، رطوبت گرم نفسهایم را حس میکردم که بر صورتم پاشیده میشد.
احساس برهای را داشتم که توسط گرگی به دام افتاده باشد. میترسیدم تکان بخورم تا حیوان که حالا نگاهش بوی خون گرفته بود پارهپارهام کند. تمام قدرتم را جمع کردم و چهاردست و پا به سمت سگ خزیدم و خیره نگاهش کردم. میخواستم با چشمهایم باقی زندگیم را التماس کنم.
هنوز نفهمیدهام آن لحظه سگ در چشمهای من چه دید که ناگهان برگشت و لنگه کفش قرمز را به دندان گرفت و آنرا جلوی پایم گذاشت. بعد در حالیکه نگاهش را به من دوخته بود لرزید، پایش را بلند کرد و روی آن شاشید و رفت. دور شدنش، به گریز تابستانی میمانست که چهارده سالگی مرا با خودش میبرد و دیگر برنمیگشت...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: