وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...
کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ...
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسه ای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟
و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانواده مان آنطور که باید اهمیت نمی دهیم!
چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !
اینطور فکر نمی کنید؟!
به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: