داستان های جذاب و خواندنی | ||
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان
تبادل لینک
هوشمند |
سال ها قبل پدر و مادرم از يکديگر جدا شدند و حضانت من به مادرم داده شد. او هميشه نگرانم بود اما سوءظن بي موردش عذابم مي داد. مادرم مدام به من شک مي کرد و کافي بود کمي دير به خانه برگردم تا از او کتک بخورم. آن روزها بيشتر از هميشه احساس تنهايي مي کردم و دنبال دوستي بودم تا براي او درددل کنم. اين وضعيت ادامه داشت تا اين که از طريق يکي از دوستانم با پسري به نام فرشاد آشنا شدم. مدتي دور از چشم همه با او رابطه دوستانه داشتم تا اين که وقتي به خودم آمدم فهميدم شيفته و دلبسته اش شده ام. آن زمان اگر يک روز صداي فرشاد را نمي شنيدم حال و روز خوشي نداشتم. يک روز در حالي که مثل هميشه با فرشاد صحبت مي کردم او من را به باغ پدرش دعوت کرد. برچسبها: ادامه مطلب [ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:سیاه, ] [ 15:30 ] [ مهدی رضایی ]
|
درباره وبلاگ یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
لینک های مفید
امکانات وب |
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |