داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

داستان عشقی,داستانهای عاشقانه

روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیا با من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.

خندهخندهخنده


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 11:58 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل بكوب بكوب همانست كه ديدي, ضرب المثل

مثلي است كه مي‌گويند: «رزق مي‌رسد همان كه مقدر شده و روزي، كه معين شد كم و زياد نمي‌شود» و حكايتي دارد.

مي‌گويند شاه‌عباس شب‌‌ها با لباس درويشي در شهر مي‌گشت. رسمش اين بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را مي‌گرفت عقيده داشت كه واقعه‌اي پيش آمده يا گرسنه‌اي در انتظار غذاست اين شعر را مي‌گفت: «هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زير كاسه بود نيم كاسه‌اي» فوري لباس درويشي مي‌پوشيد. مقداري غذا در كشكول مي‌ريخت و مبلغي پول همراه برمي‌داشت تبرزين در دست براي دفع دشمن و كشكول دست ديگر به راه مي‌افتاد تمام كوچه و بازار را پرسه مي‌زد.

شبي از شب‌‌ها لقمه در گلوگاهش گير كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشي در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دكان پينه‌دوزي. ديد مشغول كار است و مشته پينه‌دوزي را مي‌زند روي چرم و مي‌گويد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» درويش دست زد به در و گفت: «فقير مولا، در را باز كن امشب مرا راه بد و گوشه دكانت بخوابم» پينه‌دوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درويش گفت: «جمال پيرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوي دست پينه‌دوز.

كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پينه‌دوز پلو نديده غذاي پس لذيذي ديد شروع كرد به خوردن. گفت: «درويش آش به اين خوشمزگي از كجاست؟» درويش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشي تعارف كرد. خودم خوردم سير شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخي است».

پينه‌دوز با اشتهاي تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درويش گفت: «گل مولا ديگر كار بس است، استراحت كن» بيچاره پينه‌دوز گفت: «اي درويش عيالم زياد است مجبورم شبانه‌روز جان بكنم بلكه يك لقمه نان پيدا كنم براي اهل و عيالم» درويش گفت: «آخر تلاش زياد رزق را كم مي‌كند» پينه‌دوز گفت: «چاره چيست؟» درويش پرسيد: «پس اين حرف چيست كه مي‌گويي بكوب بكوب همونه كه ديدي؟»

پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد بر كشيد و گفت: «اي درويش دست به دلم نگذار ـ شبي از بدبختي سر به بالين غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب ديدم در يك كوهي سرگردانم. رسيدم به يك جايي كه مثل يك ديوار بود و سوراخ‌هاي زيادي داشت. از هريك آب مي‌ريخت. يك سوراخ مثل نهر يكي مثل جو، يكي مثل دهن كوزه، يكي مثل لوله آفتابه، يكي مثل لوله ماسوره. به همين ترتيب تا بعضي جاها قطره‌قطره مي‌چكيد يك نفر آنجا بود پرسيدم فراخي اين سوراخ‌‌ها چرا اينقدر كم و زياد است گفت اين سوراخ روزي مردم است. من پرسيدم سوراخ روزي من كدام است؟ مرا برد جايي كه هر نيم ساعت يك قطره مي‌چكيد. گفت اين سوراخ روزي تو است. من درفشي در دست داشتم كردم توي سوراخ كه قدري باز شود درفش شكست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بيدار شدم. فهميدم خداوند از روز ازل روزيم را اينطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روي چرم مي‌زنم مي‌گويم: بكوب بكوب همونه كه ديدي. اينست ماجراي من»

درويش گفت: «برادر مأيوس مباش. دنيا گاهي سخت مي‌گيرد كه خدا آدم را امتحان كند. گاهي هم خوب مي‌شود. توكل به خدا كن. زحمت هم كمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز مي‌شود. خدا را چه ديده‌اي دري به تخته مي‌خورد ممكن است روزگار آدم خوب بشود. ملك‌التجار بشود. غصه نخور»

پينه‌دوز گفت: «اي درويش اين بخت از ما نيست ديگر عمر ما طي شده» درويش مبلغي پول به او داد و گفت: «بلند شو ديگر بخواب شايد در رحمت باز بشود» اين را گفت و خداحافظي كرد و روانه شد تا رسيد به كاخ سلطنتي. ولي از فكر و خيال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شكم يك مرغ را پر از طلا كردند و دوختند و بعد بريان كردند. يك قاپ پلو پر كردند و مرغ را لاي پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد كه «ميروي فلان جا، فلان دكان پينه‌دوزي يك پيرمردي هست مشغول كار است و هميشه مي‌گويد «بكو بكو همونه كه ديدي» غذا را مي‌دهي مي‌گويي از مطبخ خانه شاه است بده به بچه‌هات بخورند. اينقدر به خودت زجر نده. هر شب برايت غذا مي‌آورم».

غلام غذا را برداشت به نشاني آمد در دكان داد به پينه‌دوز و پيغام پادشاه را هم داد. از قضا يك تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پينه‌دوز كه بضاعتي نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتي از خرده خري راحت باشد فكر كرد بچه‌هاي من سال و ماه پلو نخورده‌اند كه عادت كنند خوب است اين غذا را ببرم براي مرد تاجر بلكه بتوانم از او چرم نسيه بردارم. فوري در دكانش را بست و رفت در كاروانسرايي كه تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم ديروقت رسيده بود غذاي درست و حسابي تهيه نكرده بود. پينه‌دوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسيار خوشش آمد گفت: «فردا صبح بيا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستي به تو بدهم». پينه‌دوز خوشحال برگشت و مثل هميشه نان و پنيري براي بچه‌هاي خود گرفت و رفت منزل. ولي از خوشحالي خوابش نمي‌برد.

حالا پينه‌دوز را بگذاريد چند كلمه از تاجر بشنويد. تاجر وقتي مشغول خوردن شد شكم مرغ را باز كرد يكدفعه سكه‌هاي طلا ريخت اطراف سفره. تاجر چشمش كه به سكه‌‌ها افتاد از زور شادي ديگر اشتهايش كور شد. فكر كرد اين غذا را كسي براي پينه‌دوز آورده بود كه پينه‌دوز به نوايي برسد و اين بدبخت گول خورده پيش خود گفت: «چه سودي از اين بيشتر كه امشب نصيب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممكن است اين سر فاش شود. خوبست شب را نيمه كنم و بروم» فوري دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر كه شد بار را بست و از شهر زد بيرون و رفت. حتي بي‌مروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت.

پينه‌دوز بيچاره صبح اول وقت آمد در كاروانسرا ديد جا تر است و بچه نيست. هاج و واج ماند. كمي در كاروانسرا نشست ديد فايده ندارد بلند شد. در دكان را باز كرد و مثل هميشه شروع به حرف خودش كرد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درويشي آمد پشت در دركان ديد پينه‌دوز ذكر هميشه را دارد. تعجب كرد. دست زد به در و پينه‌دوز در را باز كرد. ديد درويش پريشبي است. تعارف كرد بفرماييد. درويش وارد شد نشست احوال پرسيد و بعد گفت: «شنيده‌ام از مطبخ خانه شاه‌عباس ديشب برايت شام فرستاده‌اند» پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت: «اي درويش آدم بدبخت بهتر است بميرد» درويش گفت: «چطور شده؟» پينه‌دوز قصه را تعريف كرد.

شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچه‌هات كرده‌اي سزايت همين است كه ديدي» پينه‌دوز به گريه افتاد و گفت: «چه كنم به خيالم كار خوبي كرده‌ام». شاه خيلي افسرده شد و گفت: «اي مرد، من همياني به كمرم دارم صد دينار زر سرخ در آنست به تو مي‌دهم به شرط اينكه با آن سرمايه‌اي درست كني و مشغول كاسبي شوي». آن وقت هميان را باز كرده گذاشت جلو پينه‌دوز و بلند شد رفت.

پينه‌دوز فكر كرد اگر بخواهد يك دفعه دكان را رونق بدهد ممكن است مردم فكر كنند دزدي كرده خوبست اين پول‌‌ها را ذخيره كند و كم‌كم خرج كند. از طرفي هم ترسيد كسي خبردار بشود. فكري به سرش زد. چوبي تهيه كرد داد به نجار. نجار ميان چوب را سوراخ كرد. پينه‌دوز پول‌‌ها را ريخت وسط چوب و سر و ته آن را بست كه هميشه دستش باشد تا كم‌كم خرج كند. اتفاقاً شبي رو به منزل مي‌رفت چند نفر مست به او برخورد كردند بناي عربده را گذاشتند. پينه‌دوز خواست فرار كند او را گرفتند كتك زيادي به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند.

باز چند شب از اين ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دكان پينه‌دوز افتاد. ديد همان ذكر را مي‌گويد دستي به در زد. پينه‌دوز در را باز كرد ديد رفيق شب‌هاي گذشته است. يا علي مدد گفت. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز با افسوس زياد سرگذشت را تعريف كرد. شاه عباس قدري فكر كرد باز صد اشرفي به او داد و خيلي سفارش كرد كه «مبادا باز شيطان تو را گول بزند. اين پول را ببر خرج معيشت خودت بكن خدا مي‌رساند. مولا سخي است هرچه دنيا را تنگ بگيري خدا هم تنگ مي‌گيرد. هرچه به زن و بچه سخت بگيري روزي كم مي‌شود. اگر آن پول را خرج خانه‌ات كرده بودي، دعايت مي‌كردند. خدا به كارت وسعت مي‌داد». اينها را گفت و رفت.

پينه‌دوز كه دلش نمي‌آمد پول را خرج كند اين دفعه كنار دكان جاي نشيمن خود، گودالي كند و پول‌‌ها را گذاشت توي گودال و پاره پوستي را كه رويش مي‌نشست انداخت و سفت و سخت رويش نشست و مشغول كار شد ولي از ذوقي كه داشت وقتي مشته روي چرم مي‌زد اين ذكر را مي‌گفت: «هرچه دارم به زيرمه، هرچه دارم به زيرمه» اتفاقاً طراري چند دفعه از آنجا عبور كرد اين ذكر پينه‌دوز او را به فكر انداخت. وارد دكان شد. دست مريزاد گفت و كفش‌هايش را در آورد و گوشه‌اش را كه پاره شده بود نشان داد و گفت: «استاد اين را برايم بدوز» پينه‌دوز مشغول شد چند تا كوك زد و گذاشت روي سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زيرمه» طرار از آن كهنه‌كارها بود. به فراست دريافت كه بايد زير تخته پوست پينه‌دوز چيزي پنهان باشد. كفش‌‌هاي خود را گرفت. پول زيادتر از معمول به او داد و رفت. پينه‌دوز از بس خوشحال شد هوس كرد امروز يك چند سيخ جگرك بخورد. كنار كوچه جگركي بود. هول هولكي دويد بيرون پهلوي جگرك‌فروش. تا جگر پخته شد آن طرار هم كه در كمين بود وقت را غنيمت شمرد و پريد توي دكان، تخته پوست را برداشت ديد خدا بدهد بركت يك دستمال تو گودال زير تخته پوست پسر از پول. برداشت و تخته پوست را انداخت جاي خودش و فرار كرد. پينه‌دوز از همه جا بي‌خبر برگشت نشست روي تخته پوست مشغول كار شد. شب كه تخته پوست را برداشت بتكاند ديد جا تر است و بچه نيست. قدري بيطاقتي كرد ولي چه فايده. باز طبق معمول شروع كرد به گفتن ذكر سابق.

تا شب باز شاه عباس با لباس درويشي آمد ديد پينه‌دوز باز مشغول ذكر اولي است. خيلي ناراحت شد. در دكان را زد. پينه‌دوز در را باز كرد. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: «راست گفتي بكوب بكوب همونه كه ديدي!!»


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 11:57 ] [ مهدی رضایی ]

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:21 ] [ مهدی رضایی ]

پسری به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه:



امروز وقت داری بیایی خونمون؟



دختر:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟



پسر:بگو میخوام برم استخر...



دختر اومد خونه دوس پسرش



پسر:تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه...



برو حموم موهاتو خیس کن



وقتی دختر میره حموم پسر یکی یکی به دوستاش زنگ میزنه...



پسرو دوستاش یکی یکی میرن حموم و به دختر تجاوز میکنن...



اخرین نفری که رفت حموم...دیدن دیر اومد بیرون...



یک ساعت شد...دو ساعت شد....ولی بیرون نیومد



گفتن بریم در حمومو باز کنیم ببینم چی شده که نمیان بیرون...



وقتی در حموم رو باز میکنن...



میبینن که دختر و پسر هر دو با هم رگ دستشونو زدن...



و یه نوشته رو دیوار میبینن که گفته:



نامراااااااا خواهرم بـــــــــــــــــود


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:18 ] [ مهدی رضایی ]

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... .خيلي دستپاچه بود.قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد.
- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوري شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم... .
توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتي که پيش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش ميگفت:نامرد،کجا در ميري؟زدي ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستي؟ اما بعدش براي توجيه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پريد جلو ماشين.اين موقع شب پير مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چيکار ميکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بيمارستان.


رسيد خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت:
- سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت:
- س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر!
- از دست تو!

مادر درحاليكه بسمت آشپزخانه ميرفت گفت:
- پسرم يكم بيشتر به خودت برس،چيزي نمونده ها... .يه هفته ديگه موعد پروازت به انگليسه.
محسن صداي پدر راشنيد که ميگفت:تو هم کشتي مارو با اين انگليس رفتن پسرت!
- چيه بده پسرم ميخواد فوق ليسانس بگيره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت:
- اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه ايد؟
- عليک . مي¬بيني كه هستم! يدفه ميذاشتي فردا سلام ميکردي!
- تو پدرتو نديدي محسن؟
- چرا چرا ديدم.يعني نديدم.يعني ديدما اما...
مادر در حاليکه ليوان آب را به طرف محسن ميگرفت گفت:
نگفتم تو پريشوني.
تو هم اينقدر سر به سر پسرم نذار، نميبيني حالش خوب نيست؟

ـــــــــــــ
تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نيم ساعت زود بيدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.يهو ياد کابوسي افتاد که ديشب ديده در مورد تصادف و پير مرده و ...
- واي خداي من چقدر وحشتناک بود.واي واي.يعني چي شده؟آخه همچين بدم نبود حال پيرمرده.نه نه امکان نداره بميره.امکان نداره .حتما بابت تلقينات مادرم بود که پيشونم و... .
يک هفته گذشت اما چه يه هفته اي.همش با کابوس.
روز پرواز محسن رسيد.محسن با همه توي خونه خداحافظي کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش.
هواپيما پرواز کرد.وقتي داشت از خاک ايران دور ميشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پيش فکر ميکرد.

ــــــــــــــ
سه سال گذشت.حالا محسن فوق ليسانس گرفته و برگشته.حالا ديگه کمتر و خيلي کمتر به تصادفه فکر ميکنه.دو هفته بعد از رسيدنش،يه کار با موقعيت و درآمد مناسب پيدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لياقت و درايتي که داشت،خيلي زود پيشرفت کرد و چند بار ترفيع گرفت.محسن براي راستگويي و متانتي که داشت،بين کارمندا از اعتماد ويژه اي برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر ميشد و معمولا بيشتر از ساعات اداري کار ميکرد.
صبح يکي از روزها،متوجه سروصدايي که آقاي رئيس بپا کرده بود، شد.بر سر اينکه چرا خانوم نادري(مترجم شرکت که خانوم منظمي بود)تاخير داشتن.نزديکياي ظهر بود که خانوم نادري وارد اتاق محسن شد.
- سلام آقاي مهرزاد.
- سلام خانوم نادري.خسته نباشيد.
- ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشين.
- مشکلي پيش اومده خانوم نادري؟چيزي شده؟(بعيد بود اين موقع روز، خانم نادري به اتاق آقاي مهرزاد بيان)
محسن متوجه چشاي پف کرده و قرمز شده خانم نادري شد.
- آقاي مهرزاد کمکم کنيد...(با بغض).
- چه کمکي از دستم بر مياد؟
- آقاي مهرزاد نميدونم چيکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگيم رو سياه کردن.من بدون اجازه اونا آب نميتونم بخورم.تلفونامو کنترل ميکنن ....
محسن بعد از پرسيدن چند سوال در مورد رفتار برادرهاي خانم نادري و طرز فکرشون،گفت:خانم نادري شما يکهفته کاراييکه من ميگم رو انجام بدن تا ببينيد چي ميشه.آدرس محل کار يا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدين تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از يکهفته خانم نادري دوباره اومد پيش آقاي مهرزاد(محسن) ،اين بار با صورت خندان و بظاهر شاد.
- آقاي مهرزاد،از شما ممنونم لطف کرديد.رفتار برادرام با من خيلي بهتر شده و من اين رو مديون شما هستم.
- خواهش ميکنم خانم نادري،کاري نکردم.وظيفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادري با زيرکي تمام گفت:آقاي مهرزاد،اگر زين پس مشکلي داشتم ميتونم رو کمک شما حساب کنم؟!
- البته.خوشحال ميشم بتونم کمکي کرده باشم.
***
خانوم نادري بيشتر به محسن سر ميزد.رفته رفته فاصله بين ملاقاتها کمتر و مدتشون بيشتر ميشد.وقت و بيوقت خانم نادري و محسن با بهانه هاي مختلف کاري و غير کاري،تو اتاق همديگه بودن و باهم صحبت ميکردن.
سه ماه به همين منوال گذشت.تا اينکه اين دو احساس کردن نسبت به همديگه احساس خاصي دارن.حالا ديگه همديگرو با اسم کوچيک صدا ميزدن.البته ملاقاتهاي داخل شرکت رسميتر بود.
بالاخره محسن از سپيده خواستگاري کرد و بعد از چند ماه نامزدي،اين دو باهم ازدواج کردن.
ــــــــــــــ
چند ماه از زندگي شيرين و توام با عشق و محبتشون ميگذشت.سپيده باردار شده بود و همه منتظر تولد يه کوچولو بودن تا اينکه...

* * *

- محسن باز امشب تو رفتي تو فكر.به چي فكر ميكني؟به من بگو.
- هيچي سپيده،به چي فكر ميكنم؟اگه فكر ميكني پاي هوويي درميونه! نه همچين چيزي نيست.
- من دارم باهات جدي صحبت ميكنم محسن.
- منظورت چيه؟
- ببين محسن،الان چند وقتيه كه تا صحبت از تصادف و اينجور چيزا ميشه،تو ميري تو فكر.حتي اينم فهميدم كه اون شبا تو تا نصفه شب بيداري.به من بگو محسن.بگو چي شده.منو تو كه انقدر همديگرو دوست داريم و باهم صميمي هستيم كه ...
محسن يهو پريد ميون كلام سپيده و گفت:
- سپيده؛تو گفتي پدرت كي فوت كرد؟
- من داشتم حرف ميزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بيستو هفتمه ...
محسن ديگه چيزي نميشنيد.زل زده بود تو چشاي سپيده.دهنش قفل شده بود.بدنش يخ كرده بود...
محسن با خودش ميگفت:
- خداي من،چطور ممكنه؟آخه چطور ممكنه؟مردي رو كه من زير گرفتم و رسوندمش به بيمارستان بميره و من ب دخترش ازدواج كنم؟اين چه قسمتي بود براي من خداااااااااااا ؟
- چي شد محسن؟چيزيته؟
- س... س... سپيده م .... من... من ...من ميخوام...
- تو ميخواي چي؟ بگو محسن بگو.من دارم ديوونه ميشم.تو چت شده؟
محسن گريش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد:
- سپيده اگه من
سپيده گفت:
- محسن گريه نكن كه منم گريم ميگيره ها... .
- سپيده اگه من يه گناهي كرده باشم و الان بهت بگم،تو ميبخشي منو؟
- تو؟ چه گناهي؟چه جور گناهيه كه من بايد ببخشمت؟
- مربوط به تو ميشه.
- واضحتر بگو بببينم چي ميگي.
- در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف... .
- محسن تو از تصادف پدر من چي ميدوني؟از كجا ميدوني؟كي بهت گفته؟ محسن ... .
محسن متوجه چهره غضبناك سپيده شد.تعصب بيش از حد و افراطي سپيده دومورد پدرش،اين اين غضب رو به چهره اون داده بود.
- سپيده؛اون شب،سه شنبه بيستو هفتم مرداد 79 اون كسي كه پدرت رو زير گرفت ؛ من بودم ... .سپيده به جان تو كه عزيزتريني برام هيچ عمدي تو كار نبوده .من رسوندمش بيمارستان خيلي زود... .
سپيده نگاه سنگيني به محسن انداخت و سكوت كرد.سكوتش چند دقيقه اي ادامه داشت.بيكباره فرياد بلندي كشيد و از جا برخاست.مانتوش رو پوشيد و زود رفت بيرون.
- سپيده... سپيده ... با توام سپيده ... كجا؟ واسا...
سپيده گريه كنان ميرفت...

محسن با خودش گفت:
- خوب طبيعيه.براش سنگين بوده.الان ميره خونه مادرشينا و آرومتر كه شد خودم ميرم دنبالش.
ــــــــــــــ
صبح كه از خواب بلند شد دير شده بود.ديگه سپيده نبود بيدارش كنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشيد و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز كرد،برادر سپيده رو ديد
- سلام آقا سهراب،حال شما؟اين موقع صبح اينجا...
محسن در حين احوالپرسي بود كه سهراب مشتي رو حواله صورتش كرد.
- چي شده آقا سهرا... .
سهراب حرفش رو قطع كرد . گفت:
- خفه شو قاتل؟
- قاتل؟ قاتل كيه؟قاتل چيه؟
- قاتل چيه؟ يه قاتلي نشونت بدم... .خودم ميكشمت.باباي منو ميكشي و در ميري جوجه؟
سهراب محسن رو انداخت تو ماشينش و برد كلانتري.

ــــــــــــــ
دو هفته بود تو زندان بود.چند باري كه با خونه مادر سپيده تماس گرفته بود جز بد و بيراه از مادر و برادرهاي سپيده،چيزي نشنيده بود.سپيده هم كه گوشي رو برنميداشت.
دلش براي سپيده خيلي تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش ميگفت:
- آخه سپيده من از تو انتظار نداشتم.خودت كه ميدوني من آزارم به مورچه هم نميرسه چه برسه به يه پيرمرد.چرا منو انداختي زندان.تو كه ميدوني من آبرو دارم...
اما بعدش با خودش گفت:
- خوب حق داره،باباشه،من كه ميدونم سپيده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقي هست كه بفهمه قضيه رو.

يكهفته هم گذشت و سپيده بهش سر نزد.
- خداي من ،نكنه برادراش بلايي سرش بيارن.... .
ديگه طاقت نداشت.به يكي از دوستاش گفت كه بره با سپيده صحبت كنه.

روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط دروديوار و نگاه ميكرد و گوشش به بلندگوي زندان.
- محسن مهرزاد ؛ ملاقاتي داري.
انگار نفت به چراغش ريختن (1).از جاش پريد با خودش ميگفت كه حتما سپيدست.
اما جاي سپيده،صورت گرفته ي سعيد رو ديد.
- سلام سعيد.سپيده كو پس؟نيومد؟چي شد؟چي گفت؟...
- سلام محسن.محسن يه چيزي ميگم ، فقط خودتو كنترل كن.سپيده پاش و كرده تو يه كفش كه الا و بلا طلاق.ميگه من با قاتل بابام نميتونم زندگي كنم... .
- اين امكان نداره سعيد.امكان نداره.مگه ميشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت ... .
- نه محسن.حقيقته .كارات رو هم تا چند روز ديگه رديف ميكنم كه بياي بيرون.فقط يه ديه سنگيني بايد بدي...
نه ديه نه مهريه و نه هيچ چيز ديگه براي محسن مهم نبود،فقط سپيده بود ،سپيده اما... .


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:17 ] [ مهدی رضایی ]

من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 

 

 

شش ماه پيش دل نبستم! 

 

 

به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 

 

 

ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 

 

 

نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش 

 

 

هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور 

 

 

شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما 

 

 

بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم 

 

 

راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه 

 

 

صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر 

 

 

گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى 

 

 

عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 

 

كردم 

 

نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 

 

 

يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و 

 

 

اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! 

 

 

با خيليا بودم اما اون احساس....

 
رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم 
 
 
خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب 
 
 
من خيلى خود دارم!
 
 
خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش 
 
 
دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده 
 
 
ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب 
 
 
اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت!
 
 
اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا 
 
 
دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه 
 
 
هيچى نفهميدم!
 
 
وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى 
 
 
مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و 
 
 
وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو 
 
 
كما 
 
بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد 
 
 
دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من 
 
 
حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه 
 
 
اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك 
 
 
زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر
 
 
داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده 
 
 
اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه 
 
 
دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم 
 
 
آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا 
 
همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت 
 
 
كرده 
 
پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما 
 
 
نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من 
 
 
اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم 
 
 
 
اما ... آخرين نگاه اميرم، عشقم، زندگيمو ديدم! اما 
 
 
نميدونستم 
 
 
كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از 
 
 
پيشم ميره!

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:9 ] [ مهدی رضایی ]

 

 سخنان بزرگان,جملات قصار

ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم. اسکات پک

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کسی داناست که می داند هیچ نمی داند. ضرب المثل فلسطینی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

سعادت دیگران ، بخشی مهم از خوشبختی ماست. رنان

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

یاد اشک و شیفتگی ، آویزه خاموش دلهاست . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با مردمان نیک معاشرت کن تا خودت هم یکی از آنان به شمار روی. ژرژ هربرت

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آدمهای بزرگ و اندیشمند ، بسیار اشک می ریزند . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آن زنده که کاری نکند ، مرده به از اوست . ضرب المثل ایرانی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با دلسوزی و احترام بیشتری نسبت به دیگران رفتار کنید . آنتونی رابینز

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

فرومایگان پس از پیروزی ، همآورد شکست خورده خویش را به ریشخند می گیرند . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هنگامی که منتظرید دیگران هیجان را به زندگی شما بازگردانند ، برای تولید عشق و شور و نشاط به آنان وابسته می شوید و تماس خود را با منبع عشق درون خود از دست می دهید . باربارا دی آنجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با تقوی و خوبی می توان سعادت آفرید. زنون

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان جهان،جملات قصار زیبا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

گاهی شالوده و ریشه شکست های بزرگ ، از اشتباهات بسیار ریز و کوچک سرچشمه می گیرد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

مرور زمان به خودی خود بسیاری از نگرانی ها را ازبین می برد. دیل کارنگی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اندیشه پروازگر است جایی فرودش آوریم که زیبایی خانه دارد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

امکانپذیر است که یک میلیون حقیقت را در مغز انباشت ولی هنوز بیسواد بود.آلک بورن

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

عصاره همه مهربانی ها را گرفتند و از آن مادر را ساختند. کریستوفر مارلو

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آن گاه که ، زایش راهی نو را از درون خویش احساس کردی پای در راهی خواهی گذارد که پیشتر برای رسیدن بدان بسیار تلاش نموده ایی . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

انسان در همان لحظه که تصمیم می گیرد آزاد باشد ؛ آزاد است. ولتر

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان♦♦♦♦♦♦♦♦

 

مردی که لبخند به صورت ندارد نباید دکان باز کند. ضرب المثل چینی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

سخن بدون پشتوانه ، یعنی گزاف گویی . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

وظیفه چیزی است که از دیگران انتظار انجامش را داریم.اسکاروایلد

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با بدیهای دیگران دل خویش را به سیاهی نیالاییم ، همواره ساز سادگیمان کوک باشد و نگاهمان امیدوار. ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اندیشه کنید زیرا اندیشه کردن مایه زنده دل بودن مردم است. ناپلئون

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تعلل و عقب انداختن کارها، یکی از شایع ترین راههای فرار از رنج است. آنتونی رابینز

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده♦♦♦♦♦♦♦♦

 

رسانه تنها می تواند پژواک ندای مردم باشد نه اینکه به مردم بگوید شما چه بگویید که خوشایند ما باشد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هر چه بیشتر عشق بورزید دیگران نیز مجوز آن را خواهند یافت تا عشق بیشتری به شما و نیز دیگران بورزند . باربارا دی آنجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده♦♦♦♦♦♦♦♦


دل کیهان را اگر بگشاییم این سخن را خواهیم شنید ” هر کنشی واکنشی را در پی دارد ” پس بر این باور باشید ! همه کردار ما چه خوب و چه زشت ، بی بازگشت نخواهد بود . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

از آهسته رفتن نترس ، از بی حرکت ایستادن بترس . مثل چینی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

دوست مثل پول ، بدست آوردنش از نگه داشتنش آسان تر است. باتلر

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کژی و ناراستی ، شکاف و رخنه گاه اندیشه اهریمن خواهد شد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خنده کوتاهترین فاصله بین دو نفر است . ویکتور هوگو

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

دوستان را در خلوت توبیخ کن و در ملاءعام تحسین . اسکاروایلد

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تنهایی برای جوان ارزشمند ، و برای پیر آزار دهنده است . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خود را در حالت تسلط بر حوادث ببینید، بشنوید، و احساس کنید. تا اینکه احساسی از اعتماد بصورت شرطی در شما بوجود آید و یقین کنید که با اعتماد به نفس و قدرت می توانید با هر اتفاقی مقابله کنید. آنتونی رابینز

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تمامی روابط شما از عشق خواهد درخشید . باربارا دی آنجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خویشتن و مردم را هنگامی می شناسی ، که تنها شوی . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تکرار مادر مهارت هاست . دیل کارنگی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

به زبانت اجازه نده قبل از اندیشه ات به راه افتد. ناپلئون

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تنها تنهایی کارآمد است که همراه باشد با پژوهیدن و کاویدن در خرد و دانش . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تنها موسیقی مرا به شناسائی خداوند راهنمائی کرد. دوموسویه

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

بهترین انسان کسی است که در حق همه نیکی کند . کنفوسیوس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کار ، بهترین تسکین دهنده ، افکار پریشان ، و غم است . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

وظیفه ای را که از همه به شما نزدیک تر است انجام دهید. گوته

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

حاصل من از فضل فقط این شدکه بر جهل خود دانا شوم. بقراط

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

جایی که شمشیر است آرامش نیست . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آن کس که ارده و استقامت دارد، روی شکست نمی بیند. مترلینگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

بهترین وسیله برای جلب محبت دیگران ، نیکی در باره آنها ست. روسو

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

ره آورد گفتگو با نادان دو چیز است : نخست از دست دادن بخشی از عمر و دیگری گرفتار شدن ، به افکار پوچ و بی ارزش . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کمال هنر در نهان داشتن هنر است . کینتلین

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم . شکسپیر

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

استعداد در فضای آرام رشد میکند و شخصیت در جریان کامل زندگی . گوته

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

نم نم باران ، سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا می کند ، خرد هم ناگهان پدید نمی آید زمانی بس دراز می خواهد و روانی تشنه باران . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

از استثنائـات است که کسی را بـه خاطر آنچه که هست دوست بدارند . اکثر آدمها چیزی را در دیگران دوست دارند که خود به آنها امانت می دهند : خودشان را ، تفسیر و برداشت خودشان را از او … گوته

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

نادر شاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

ماهی و مهمان دو روز اول خوب هستند ، از روز سوم بو می گیرند . اسپانیولی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اگر همه می توانستند از استعدادهای خود درست بهره بگیرند، دنیا همان بهشت موعود می شد که همه می خواهند. زکریای رازی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اساسا ، خوشبختی فرزند نامشروع حماقت است. همه کسانی که در جست و جوی خوشبخت بودن هستند بی خود تلاشی در بیرون از خویش نکنند اگر بتوانند ” نفهمند” می توانند ” خوشبخت ” باشند. علی شریعتی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خارهای کوچک زخم به جان نمی زنند ، بلکه با او می آمیزد برای روزهای سختر . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم, مثل این بوده است که دست خداوند را بر شانه خویش احساس کرده ام . چارلز مورگان

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آنچه هستید شما را بهتر معرفی می کند تا آنچه می گویید . بزرگمهر


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:12 ] [ مهدی رضایی ]

 

سخن بزرگان جهان, مارک فیشر, جملات حکیمانه

 همواره این را به خاطر بسپار که اگر هدفهایت به دیگری صدمه بزند ، هم به صلاح خودت و هم به صلاح دیگران است که از آنها بر حذر بمانی. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند تخیلات پیروز میشوند. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

برای شروع باید باور داشته باشی که می توانی، سپس با اشتیاق تلاش کنی. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط آزارشان دهد .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی سپس با اشتیاق شروع کنی.مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

زندگی دقیقا به ما ان چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

زندگی آماده است تا بسیار بیشتر از انچه تصورش را میکنید به ما بدهد.مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

همواره بخاطر بياور كه در اوجي معين ديگر ابري نيست.
اگر زندگيت ابري است، به اين دليل است كه روحت آنقدر كه بايد بالا نرفته است. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اگر به انچه انجام می دهی عشق بورزی،احتمال شکست صفر می شود. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اجازه نده ترس تو را فلج سازد . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

 هر ایده ای که ما داشته باشیم می تواند شکل ملموس بگیرد. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

قهرمانی در وجود تو خفته است ٬ کافی است بیدارش کنی تا به بهترین خواسته هایت برسی. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

راز هر هدف این است که هم جاه طلبانه باشد ، هم قابل دسترس. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

مهمترین چیز تجسم موفقیت است . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

فقط کافی است عزمت را جزم کنی و قدم اول را برداری . مارک فیشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اگر ناخوداگاه فکر کنی که بردن مسابقه حقت نیست ،میبازی . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

با هر شکستی می‌بینی که شخصیت تو قوی‌تر و روحت تواناتر شده است. مارك فيشر
 

 

اگر انسان نیروهای درونش را بشناسد , میتواند به رویاهایش واقعیت بخشد . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

هر آنچه را که ذهن انسان به آن برسد و آن را باور کند , حتما تحقق میابد . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

تجربه بهترین آموزگار است . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

زندگی می خواهد بداند که شما از آن چه انتظاری دارید . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

بسیاری از مردم وقتی چیزی می خواهند خیلی روی آن پافشاری نمی کنند .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

تسلط بر سرنوشت و جامعه عمل پوشاندن به رویاها هدف نهایی زندگی است .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افرادی که صبر می کنند تا شرایط عالی از راه برسد هرگز کاری را شروع نمی کنند. زمان مطلوب برای شروع همین حالاست. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

انسان بازتاب افکاری است که در ذهن نا خود اگاهش دارد.مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

باید از نوری که در درونت روشن است تغذیه کنی تا چنان بدرخشد که همه ان را ببینند. مارک فیشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

برای ناراحت بودن ؛ خیلی وقت داری . پس چرا به فردا موکولش نکنی ؟! مارك فيشر


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:10 ] [ مهدی رضایی ]

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 کسی که بیشتر از ۳ دفعه پشت سر هم بهت گفت:
ازت متنفرم
عاشقته “تضمینی”

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

چه فرقی دارد
پُشت میله ها باشی
یا در خیابان های شهر در حال قدم زدن
وقتی که آرزوهایت
در حبس باشند.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

کاش همه می فهمیدند که
دل بستن به کلاغی که دل دارد،
بهتر از
دل باختن به طاووسی است
که فقط ظاهر خوشگل دارد!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

یه وقتایی لازمه یکی کنارت باشه
کاری نکنه‌ و حرفی نزنه ها…
فقط باشه…!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

برای کسی بسوز
که برای خاموش کردنت
از اشکش مایه بذاره.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

گاهی وقت ها
دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
و برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
گاهی وقت ها…
آدم چه چیزهایِ ساده ای را
ندارد…..!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

بازم روزی شد که کنارم بودی
چه زیباست
چه پر غرور
حس کردنت را با آرامشت می فهمم

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

مـــــواظب کلمـــاتــی که در صحبت اســــتفاده می کنید باشید
شاید شما را ببخشـــند،
اما هــــــرگز فرامــــوش نمی کنند.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

دلتنگی هموون مکثی ِ
که رو اسمش می کنی
وقتی شماره های گوشیت رو میای پایین …!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

هنوز باران چشمانم برایت بارانیست
دلم را ببین غرق در تنهاییست
تنهایم نگذار
هنوزدلم تنگ است برای نگاهت

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

“پا به پایم” که نیامدی
“دست در دستم” که نگذاشتی
“سر به سرم” هم نگذار، که قولش را به بیابان دادم….

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

ای کاش ذره ای ثانیه هایی که کنارت بودم می ایستادند
و زمان متوقف بود
تا دستانت را به همان قدرتی که فشردم می فشردم.
کاش هرگز لحظه خداحافظی نمی رسید
اما دیگر نمی توانم
و زودتر از امروز به دیدارت می آیم.
دوستت دارم.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

تنها دو روز در سال هست که نمی تونى هیچ کارى بکنى
یکى دیروز
و یکى فردا
ولى امروز بهترین روز واسه دوست داشتن،
باور کردن،
کار کردن
و در نهایت زندگى کردنه….

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

رابطه ای که توش اعتماد نیست
مثل ماشینیه که توش بنزین نیست
تا هر وقت بخوای می تونی توش بمونی
ولی تو رو به جایی نمی رسونه !


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:6 ] [ مهدی رضایی ]

روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .

مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .
مرد پرسید: شماها چکار می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید ؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر.


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:12 ] [ مهدی رضایی ]

 عشق نمي پرسه تو کي هستي؟

 عشق فقط ميگه: تو مال مني .
عشق نمي پرسه اهل کجايي؟

 فقط ميگه: توي قلب من زندگي مي کني .
عشق نمي پرسه چه کار مي کني؟

 فقط ميگه: باعث مي شي قلب من به ضربان بيفته .
عشق نمي پرسه چرا دور هستي؟

 فقط ميگه: هميشه با مني .
عشق نمي پرسه دوستم داري؟

 فقط ميگه: دوستت دارم


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:11 ] [ مهدی رضایی ]

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفتمی دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كردكه از پله‏ های اتوبوس پايين می رفت

و وارد قبرستان كوچك شهر می شد....!!


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:10 ] [ مهدی رضایی ]

اگر شيمي بودم،

 

با نام تو تركيب مي شدم.


اگر فيزيك بودم،

 

 نام زيباي تو را تجزيه و تركيب مي كردم.


اگر رياضي بودم،

 

 زواياي نام تو را اندازه گيري مي كردم.


اگر جغرافيا بودم،

 

 محل آشناييمان را به تمام نقشه ها مشخص مي كردم.


اگر نقاشي بودم،

 

 با نام تو غروب زندگيمو رسم مي كردم.


اگر ادبيات بودم،

 

با نام تو اشعار زندگيمو مي سرودم.


اگر تاريخ بودم،

 

 زمان آشناييمان را درگوش عالميان مي خواندم


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:10 ] [ مهدی رضایی ]

یک روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود ؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود .
همونطور که از جلوی کشیش رد شد ، با گریه و هق هق گفت : " من نمیتونم به کانون شادی بیام ! "

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره ، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد . دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد .

چند سال بعد ، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند ، فوت کرد . والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود ، تماس گرفتند تا کار های نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد .

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند ، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد .

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود : " این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند . "
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند .

وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند ، فهمید که باید چه کند ؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد .

او شماس های کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند .
اما داستان اینجا تمام نشد . یک روزنامه که از این داستان خبردار شد ، آن را چاپ کرد . بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت .

وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند ، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد .

اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آنها می رسید .

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود ( در حدود سال 1900 ) . محبت فداکارانه او سود ها و امتیازات بسیاری را به بار آورد .

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید ، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید . و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید .

همچنین بیمارستان سامری نیکو ( Good Samaritan Hospital ) و مرکز " کانون شادی " که صد ها کودک زیبا در آن هستند را ببینید . مرکز " کانون شادی " به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روز های یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند .

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش ، که با نهایت فداکاری جمع شده بود ، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد . در کنار آن ، تصویری از آن کشیش مهربان ، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب " گورستان الماس ها " است به چشم می خورد .


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:6 ] [ مهدی رضایی ]

 

میکل آنژ,میکل انژ

عشق، سبب رسیدن به خداست. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

تا زمانی كه ننگ و جنایت دوام دارد، هیچ ندیدن و نشنیدن برای من پایان خوشبختی‌ است.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

كار هنری راستین، سایه‌ای از كمال ملكوت است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

مهم‌ترین شرط ازدواج با یك دختر، پاكی نفس و شرافت ذاتی او است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

زیبایی، در روان و هوش آدمی تأثیر می‌گذارد و احساس لذت و همت به وجود می‌آورد.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

زیبایی، هدیه ای از بهشت است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

ارزش ندارد كه آدمی برای مبارزه كردن با كوته‌فكران، خود را آزرده سازد؛ زیرا پیروزی بر آنها هیچ ارزشی ندارد.  میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

هر كنشی، هرچند هم دشوار، با خونسردی و آرامش، آسانتر به نظر می‌رسد.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

آن كه به هوش سرشار خویش ارزش نمی‌نهد و در بند آن است كه با گرایش‌های كوته‌فكران  سازگاری داشته باشد، نزد من رتبه و جایگاهی ندارد.  میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

آسانترین راه رسیدن به آینده، نیندیشیدن به آن است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

انسان، با مغز نقاشی می‌كند نه با دست. هر كه اندیشه‌هایش گرفتار مسایل دیگر باشد، كارش رسوایی به بار می‌آورد.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

دیدگاه هر نویسنده را از كتاب او و دیدگاه هر هنرمند را از هنرش می‌توان دریافت.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

چیزهای كوچك، كمال ایجاد می كند و كمال هم چیز كوچكی نیست.میکل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

اگر مردم می دانستند برای احراز مقام استادی چه رنجها برده ام و چه روزها و شبها جان كنده ام، هرگز از دیدن شگفتی های هنریم متعجب نمی شدند.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

هرچه دانش بیشتر و تجربه زیادتر شود، نیاز به پند گرفتن كمتر می‌شود. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

تمام وعده ها و نویدهای دنیا فریبی بیش نیست و بهترین دستور زندگی این است كه اعتماد به نفس داشته باشی و در پرتو سعی و تلاش خود به مقامی برسی. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•


 بزرگترین خطری كه ما را تهدید می كند پایین بودن و در دسترس بودن اهدافمان است.  میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

بهترین دستور زندگی این است كه اعتماد به نفس داشته باشید.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

همه افراد بشر استعداد نقاشی دارند، اما همه حوصله ندارند.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

خدایا! به من آن ده كه همیشه شوقی بیش از حد توان خود برای كار كردن داشته باشم. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

چه غصه هایی برای رویدادهای بدی كه هرگز در زندگیم پیش نیامد خوردم.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

عشق، آدمی را به كمال می رساند. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

خداوندا بگذار همیشه خواهان انجام آنی باشم كه بیش از توان من است.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

بلند نظر باشید و هدفهای بزرگ در پیش گیرید.میکل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان زیبا میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

صلح ناحق بهتر از جنگ بر حق است. میكل آنژ


برچسب‌ها:
[ جمعه 15 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:29 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 15 16 17 18 19 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب